پولاریس

مینویسم زیرا این تنها یادآور وجود من است

بابابزرگ:)(دلنوشته یا شایدم روز نوشت!)

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۵/۹، ۲۳:۰۴

 

خونه ی مادربزرگم به سمت شماله و نور خورشید بهش نمی تابه جز موقع غروب افتاب که کمی از نورش توسط شیشه های اپارتمان های اطراف بازتاب داده میشه  برای همین زیاد  مکان مناسبی برای  پرورش گل  وگیاه نیست!

خالم راه و روش های زیادی رو برای پرورش گیاها امتحان کرده اما خب هیچی نور خود خورشید نمی شه!

بین همه ی گیاهایی که رفتن و اومدن اینایی که تو عکس میبینید از همه قویتر بودن و منم قبل از این که پژمرده بشن ازشون این عکس رو گرفتم 

وقتایی که خونه ی مادر بزرگمم حوصلم سر میره یا دلم میگیره میرم پیششون و یکی از آهنگ های مورد علاقم رو پلی میکنم  تا یکم حال دلم عوض بشه ...

یه چیزی که این گیاها رو خاص تر از چیزی که هستن میکنه اینکه بابا بزرگم اونا رو کاشته درست موقعی که حالش خیلی بهتر از الان بوده اما رفته رفته این گیاها هم همراه با بابابزرگم پژمرده و بی حال تر شدن اما هنوز یکمی جون دارن مثل بابا بزرگم..! برای همین حس میکنم سرنوشت شون یجورایی باهم عجین شده

علاقه ی بابا بزرگم به باغبونی بر می گرده به دوران جوونیش (البته تا جایی که من میدونم)

همیشه روحیاتش با شغلش در تضاد بودن اولش یکم برام عجیب بود که یک افسر ارتش عاشق گل و گیاه و ادبیات باشه  در نظر من کسایی که در ارتش کار میکنن آدمای خشک و جدی هستن که ترجیح میدن همه اش در رابطه با سیاست و مسائل دیکتاتوری صحبت کنن!

یکی از چیزهایی که همیشه حسرتش رو داشتم طبع شعر بابابزرگم بوده همیشه وقتی کوچیک ترین کلمه یا حرف رو بهش بگی در کسری از ثانیه یه شعر خیلی قشنگ میگه....

خالم میگه وقتی که تازه به دنیا اومده بود بابا بزرگم و داییم برای جنگ رفته بودن و جز مفقود شده ها بودن و هیچ خبری ازشون نبود و اون موقع دزفول زندگی میکردن و دزفول جز شهر هایی بوده که همه اش بهش حمله میشده و هر روز شاهد پرتاب شدن چندتا بمب بوده اما درست روز تولد خالم پیداشون میشه و برای همین مامان بزرگم اسمشو میزاره آزاده :))

بابا بزرگم حتی در اون دوران هم شعر میگفته و روحیه ی خودشو اینطوری حفظ میکرده اما متاسفانه شعر ها رو  جایی ننوشته !

الان سال ها از جنگ و اون دوران میگذره اما هنوزم اثرات جنگ از بین نرفته و پدر بزرگم بخاطر اون دوران سرطان گرفته و عمل کرده و کلی جلسات پرتو درمانی رفته اما هر سری از یه نقطه ی دیگه اود میکنه!...

اما هنوزم با وجو این دردا روحیه ی قویِ خودشو حفظ کرده هنوزم شعر میگه هنوزم عاشق نگهداری از گل هاست ...

خیلیا ازش قطع امید کردن اما من میدونم که خوب میشه 

چون دنیای من بدون آدمایی مثل اون تیره و تار میشه!

میشه ازتون بخوام که براش دعا کنید....:))

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شعر کوچه از فریدون مشیری (پست صوتی)

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۵/۴، ۱۶:۳۳

 

حدود یک سال خورده ای پیش یکی از شعر های مورد علاقم به اسم کوچه از فریدون مشیری رو با صدای خودم ضبط کردم و در وبلاگی که قبلا در اون فعالیت داشتم به اشتراک گذاشتم

یکی از شعر های مورد علاقه ی منه :)

امیدوارم ازش لذت ببرید

 

 

عشق برای تو چگونه است؟ (این یک مطلب انتشار در آینده است )

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۵/۳، ۱۷:۱۳

 

از او پرسیدم که عشق برایش چه معنا و مفهومی دارد

نفسی عمیق کشید و از عمق خیالات خود شروع به  سخن گفتن کرد  و از کودکیش گفت از روزهایی که رنگ و رویشان چندان تفاوتی از دیگری نداشت

از مسیر های همیشگی و آسمانی که رنگ و رویش کمی متفاوت تر از چیزی که الان هست بود 

کمی سکوت کرد و بعدادامه داد....

شاید اولین  تجربه ی عاشقانه برای هرکسی فیلم های عاشقانه ی کلاسیک یا رمان های رنگین و عشق عمیق جین ایر در رمان های شارلوت برونته باشد که در هرکدام دختری با موهای بلند و پوستی به رنگ برف در حالی که گوشه ای از لباس خوش رنگش را به دست گرفته در ساحل وجود معشوقه اش قدم میزند  و هرلحظه بیشتر از قبل غرق در افکار عاشقانه اش میشود 

اما برای من این گونه نبود 

در آن زمان خیلی چیز ها متفاوت تر از الان بود حتی رفت و آمد ها 

بیشتر وقت ها اجازه ی خروج از خانه را نداشتیم سالهای زیادی از دوران کودکی را با این قانون گذراندیم 

اما من بلندپروازتر و شیطون تر از آن بودم که زیر بار این حرف ها بروم 

نقشه هایی برای رهایی از همه ی قانون های مادرم در ذهنم پرورانده بودم

مادرم هر روز صبح برای خرید بیرون می رفت و این بهترین زمان برای تابو شکنی بود

صبح ها با هر سختی که بود بیدار میشدم و به صدای قدم های  مادرم گوش می  سپردم  تا وقتی که دیگر صدایی  به گوش نمی رسید  با لبخندی بر لب دوان دوان به سمت  حیاط خلوت  رفتم و از راه مخفی ام از خانه خارج شدم  و از آن لحظه به بعد خودم را به پاهایم  سپردم  آنها بیشتر از هرکسی حتی خود من مسیر ها را بلد بودند البته گاهی قایمکی دوچرخه ی برادرم را بر می داشتم و با آن رهسپار جاده های خاکی میشدم  

جاده ها و کوچه های خاکی را مثل همیشه طی کردم  همه چیز شبیه به روزهای قبل بود انتظار اتفاق یا تغییری غیر منتظره را در مسیر همیشگی ام نداشتم 

اما آن روز با بقیه ی روز ها فرق داشت 

سر راهم متوجه آتش بزرگی شدم که هر لحظه به پایان خود نزدیک تر میشد دلم را به دریا زدم و به نزدیکی اش رفتم تا شاهد پایان اجسام درون آن باشم 

که ناگهان کتابی نظرم را به خودش جلب کرد قبل از اینکه آتش هم بستر وجودش شود برداشتم اش

البته کمی دیر عمل کردم قسمتی از جلدش سوخته بود کمی از باقی مانده ی آتش بر روی جلدش را زود با دستانم خاموش کردم

بعد از آن به گوشه ای رفتم و به آن خیره شد جلد زیبایی داشت با کتاب هایی که تا بحال دیده بودم بسیار فرق داشت جلد سیاه با نوشته های صورتی   کنجکاوی تمام وجودم را احاطه کرده بود برای همین کتاب را باز کردم و شروع به خواندنش کردم  حس عجیبی داشتم کمی ذوق زده بودم سریع به خانه برگشتم و آن را در طاقچه ی اتاقم گذاشتم  

بعد از آن امید و شوق تازه ای برای شروع کردن روزم داشتم تمام صفحاتش را یکی پس از دیگری دنبال میکردم و هر چند لحظه یکبار بویش میکردم بوی خوبی داشت برای من همانند بوی بهشت بود

کمی مکث کرد و بعد ناگهان به من لبخندی زد و گفت آری میدانی بیشتر حس های پیچیده ی زندگی ام همچین پایه و اساس ساده و زیبایی داشتند آن کتاب هم همین گونه است پایه و اساس شناخت من از عشق در زندگی ام است  درست است بزرگ که شدم خیلی از مفاهیم درون زندگیم ام وابسته به تجربه هایم  رنگ و بویی تازه گرفتند اما حس عشق هنوزم برای من همانطور است عشق برای من بوی همان  رمان عاشقانه ی نیمه سوخته ی با کاغذ های کاهی را می دهد ....

 سپس خطاب به من گفت عشق برای تو چگونه است؟

 

پی نوشت 1:) این یه مطلب انتشار در آینده است امیدوارم دوستش داشته باشید

پی نوشت 2:) عشق برای تو چطوریه ؟؟؟!

پی نوشت 3:) راستی قالب جدید چطوره؟قبلیه بهتر بود یا این ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Dark

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۴/۳۰، ۱۹:۵۸

انسان ها میتوانند آزادانه هر چه را که دوست دارند انتخاب کنند اما آیا میتوانند انتخاب کنند که چه چیزی را  می توانند دوست داشته باشند ؟!

je suis malade

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۴/۲۳، ۰۶:۵۵

 

 

کلاس ششم بودم که خالم داستان لارا رو برام تعریف کرد 

داستان اینکه عاشق میشه اما خب مثل اینکه همه چی خوب پیش نمی ره و دچار افسردگی میشه و فکر کنم گفته بود که حدود 6 یا 7 سالی از خوندن دور میشه تا اینکه بعد از مدت ها  تصمیم میگیره  که برای آخرین بار یه اهنگی رو اجرا کنه 

 موقع اجرای آهنگ je t'aime و همخونی مردم  به خودش میاد و اون مهرو محبت مردم  دلیلی برای جنگیدنش میشه 

وقتی اجرای زنده ی اهنگ je t'aime رو دیدم عاشق زبان فرانسوی شدم مگه میشه صدای لارا رو شنید و عاشق این زبان نشد؟!

اما برای این پست تصمیم گرفتم اهنگ je suis malade رو بزارم چون من این اهنگش رو خیلی بیشتر  دوست دارم 

اما خب یه نکته ای که فهمیدم این بوده که این داستان در رابطه با لارا شایعه ای بیش نبوده و کل اون داستانی که برای همه تعریفش میکردم پوچ بوده!!!!!

خیلی ضد حال بزرگی بود اما وقتی از دوباره اجرای لارا رو دیدم به این پی بردم که چقدر عالی اجرا کرده که حتی مخاطب با دیدن این اجرا یه داستان پوچ و بی پایه و اساس رو باور میکنه :)

البته من به غیر از لارا zaz رو هم دوست دارم و به نظرم هردوشون خیلی خواننده های خوبی هستن 

و هرچی که از زبان فرانسوی بلدم  بخاطر این دوتا اسطوره است  :)

امیدوارم از این آهنگش لذت ببرید

 

 

 

 

 

 

انسان است دیگر عادت میکند..!

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۴/۲۱، ۱۸:۳۵

 

به چشمانم خیره شد قبل از اینکه حرفی بزند قطره ی اشکی را که از چشمانش سرازیر شده بود  را پاک کرد و گفت چرا وقتی که میدانیم  ته هر آمدنی رفتنی است بازهم وابسته می شویم و میگذاریم قلبمان رهسپار حسی شود که میدانیم همیشگی نیست ؟!

 

به نظرت بی رحمانه نیست ؟! 

اگر خدا ما را که بندگانش هستیم دوست دارد پس چرا با قلب و روحمان چنین میکند؟

همین ها را گفت و سکوت کرد اما هنوز خیره به چشمانم بود و گویی در آنها به دنبال پاسخ سوال هایش میگشت...

اما من چه میتوانستم بگویم ؟

این سوال من هم بود سوالی که ته هر رفتنی به روح و جسمم چنگ میزد 

کل شب درگیر این سوال بودم که چرا وقتی میدانیم که وجود و حس آدم ها همیشگی نیست باز هم دلبسته میشویم ؟!

آیا مشکل از آدم ها است یا از ما ؟

آیا دلیل هر رفتنی این است که ما باور داریم هر آدمی بالاخره می رود چه از زندگیمان یا چه از این دنیا....

آن شب وجود تمام آدم هایی را که در زندگیم بودند و دیگر نیستند را در ذهنم مرور کردم 

آدم هایی که دوستشان داشتم و آنها را دلیل هر نفس خود میدانستم اما حال دیگر نیستند اما من هنوزهم میتوانم نفس بکشم ...

آیا خدا واقعا میخواهد با گرفتن آدم ها از ما زجرمان دهد ؟

یا میخواهد نشانمان دهد که چقدر قوی شدیم ؟

نمیدانم....

یادم است که وقتی او را از دست دادم نمی توانستم با این مسئله کنار بیایم

روز ها سخت میگذشتند  و فاصله ی هربار طلوع تا غروب خورشید حتی از فاصله ای که آغوش من از او داشت هم بیشتر بود

اما هرچه بود تمام شد نه اینکه فراموشش کردم نه!

اما به نبودش عادت کردم به قول چارلز بوکوفسکی  اثر انگشت ما از قلب هایی که لمسشان کرده ایم هرگز پاک نمی شود...

شاید خدا هم برای همین این کار را میکند 

خدا است دیگر میداند که انسان می تواند عادت کند...یا حتی فراموش کند

وجود هر آدمی پس از نبودش و با گذر زمان تبدیل به عتیقه ای میشود که در انباری مغزمان به یادگار می ماند فقط گاهی به سراغش می رویم تا با گفتن یادش بخیر سرشار از درد یا خوشحالی مرورش کنیم....

انسان است دیگر....

 

پی نوشت 1:

این متن چکیده از صحبت های من و مامانم برای وقتی بود که فهمید داییش مرده...

پی نوشت2:

حتما آهنگم گوش بدید...

من این متن رو با حس این آهنگ نوشتم...

 

اگر وال بودم +تولدت مبارک ...من!

یگانه دخت ۱۳۹۹/۴/۱۳، ۱۹:۲۷

 

میدونی  صدا ها در آب نسبت به خشکی خیلی بیشتر پیش میرن!

برای  همین وال ها هرچقدر هم که ازهم دور باشن حتی 100هزار کیلومتر بازهم صدای همو میشنون !

حرف زدن اونا مثل ما نیست ....ما شاید به سختی با کلمات بتونیم به طور شکسته احساسات خودمون رو بیان کنیم 

اما وال ها احساساتشون رو و چیزهایی رو که میبینن به طور کلی میتونن به هم دیگه منتقل کنن..

شاید اگه وال بودم همه چیز بهتر میشد

حرف ها و احساساتم در گوش باد ته نشین نمی شدن و هر لحظه نبودت وجودم رو نشخوار نمی کرد

اگر وال بودم تمام حرف هام و چهره ی زیبای تورو به گهواره ی موج ها می سپردم تا شاید یه روز ساحل وجودت رو لمس کنن

یا هروقت دلتنگت میشدم اونارو مثل نوزادی درآغوش میگرفتم  تا تموم بودن های گذشته ات به جرم نبودن های الانت تکرار بشن

اگر وال بودم ......

پی نوشت :)

سلام

امیدوارم حال دلتون خوب باشه...

خیلی وقت بود که چیزی ننوشته بودم 

انگار تمام کلمات توی ذهنم پر کشیده بودن 

اما دیدن یه انیمه ی خیلی قشنگ ذهنم رو اماده ی نوشتن کرد..

امروز تولدم بود و بالاخره 16 سالم شد اما هربار که یادم میفته دوسال فقط به کنکور مونده آزرده خاطر میشم !

امیدوارم از متنم خوشتون اومده باشه :)

 

 

 

میدونم...

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۴/۸، ۲۱:۰۸

من میدونم که فقط خودمم که میتونم لحظات خوب رو برای خودم بسازم...

میدونم که باید پاشم و تیکه های زندگیم رو بهم بچسبونم

میدونم اما نمی تونم....

گاهی وقتا حسرت میخورم که دیگران میتونن...

اما من نه 

میدونم اما دنبالم بهانم 

تنها بهانمم وجود اضافه ی خودمه...

خوشبختی چیست ؟

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۴/۷، ۰۰:۵۳

برای من خوشبختی همیشه فاصله ای از بدبختی تا یک بدبختی دیگه است ...!

حتی اگه اینطور نباشه درک من از مفهوم خوشبختی این بوده 

ادما همیشه اون چیزی رو باور میکنن که خودشون درک و احساسش کردن 

و منم این مسئله رو باور کردم 

هر وقت حس کردم که همه چیز به خوبی داره پیش میره یه اتفاقی افتاد که نشونم بده نه اینطور که فکر میکنی نیست ...

و دردناک تر از همه ی اینا  اینکه وقتی به بدبختی های گذشته ات فکر میکنی میفهمی چقدر خوشبخت بودی!

#گاهنوشت ها یا حتی چرت نوشت های شبانه 

چشمانم

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۴/۵، ۱۸:۰۹

چشمانم خسته ی نوازش اند....

Biography

من مطمئن نیستم که واقعا وجود دارم
من همه ی نویسندگانی هستم که خوانده ام
تمام افرادی که ملاقات کرده ام
همه ی زنانی هستم که دوستشان داشتم و تمام شهرهایی که دیده ام
-خورخه لوئیس بورخس