پولاریس

مینویسم زیرا این تنها یادآور وجود من است

بزرگ شدن؛ فهمیدن یا گم شدن؟

yeganeh. dokht ۱۴۰۳/۱۲/۲۷، ۰۰:۵۷

 

همیشه دوست داشتم زودتر بزرگ بشم  فکر میکردم وقتی به این سن برسم دیگه همه چیز واضح میشه دیگه میدونم که چه چیزی درسته و چه چیزی غلط 

فکر میکردم بزرگ شدن یعنی بلد شدن  همونطور که مامان جای تک تک ادویه های توی  کابینت رو میدونست منم می فهمم که راه حل مشکلات زندگیم چیه....

فکر میکردم روزهای بزرگسالی بوی پتوهای نو و خوشرنگی رو می‌دن که مامان  همیشه توی کمد دست‌نخورده برای مهمون‌ها نگه می‌داشت تمیز، مرتب، بی‌چروک و آماده‌ی یک لحظه‌ی خاص

اما الان که بزرگ شدم فهمیدم که اشتباه فکر میکردم خیلی اشتباه...

الان که بزرگ شدم حتی جای ادویه های مختلف رو بارها و بارها فراموش میکنم و گاهی دستم میره به سمت قفسه ای که نباید!گاهی چیزهایی رو میخوام که نباید...گاهی راه هایی رو میرم که نباید...

الان که بزرگ شدم به نظرم اون پتوها زیادی خوشرنگ نبودن و حتی دیگه بوی کهنگی میدن 

الان که بزرگ شدم میفهمم زندگی یه مشکل ساده مثل سردرد نبوده که با خوردن یه مسکن خوب بشه الان میفهمم که زندگی یک مسئله ی حل شدنی نیست بلکه در واقع مجموعه ای از سوال های بی جوابه ...یک مسیر بدون نقشه مثل یه اسمون مه آلود نه اونقدر واضحه که بفهمی چرا و نه اونقدر کم رنگ که بتونی نادیده بگیریش

اما حالا که بالاخره بزرگ شدم میدونم که زندگی یه مسئله ی بی جوابیه که فقط جریان داره 

مثل نسیمی که برای لحظه ای موهام رو نوازش میکنه و قبل از اینکه بفهمم چیشده در دوردست ها گم میشه ..مثل سایه ای که با غروب کم کم در تاریکی حل میشه 

مثل چایی گرمی که با گذر زمان سرد میشه

اما با همه ی اینها هنوزهم مطمئن نیستم که واقعا بزرگ شدم  گاهی اوقات حس میکنم همون بچه ی بازیگوش دیروزم که با چشم هایی در جست و جوی یه جواب به یه نقطه ی نامعلوم خیره میشد .....

 

پی نوشت : راستش خیلی دلتنگ اینجا شده بودم حس میکنم نسبت به وبلاگ شرطی شدم و اگر اینجا نباشم نوشتن افکارم به اون صورتی که دوست دارم برام سخت میشه طوری که بعد از اینکه از اینجا رفتم تا الان دست به قلم نشده بودم چندباری سعی کردم بنویسم اما اصلا خوب نشدن  ...برای همین فهمیدم که انگار وبلاگ بخشی جدا نشدنی از منه برای همین تصمیم داشتم برگردم اما نمیدونستم کی ....میگفتم شاید چندسال دیگه اما یهویی حس کردم که نیاز دارم یه چیزی بنویسم و افکارم خیلی وقته که روی هم تلنبار شدن

این چند مدتی که نبودم توی کانالم مطلب میذاشتم و واقعا برام مهم بود و دوستش داشتم مخصوصا مخاطب هایی رو که کانالم رو دنبال میکردن واقعا برام باارزش بودم گاهی اوقات توی سخت ترین شرایط پیام های خیلی قشنگی دریافت میکردم یا حتی یه اهنگ... اما یهویی بخاطر یکسری آدم نادرست مجبور شدم فعالیتش رو متوقف بکنم اما سر این قضیه اونقدر ناراحت بودم که حتی حساب کاربری تلگرامم رو هم حذف کردم نمیدونم ممکنه که یه روزی از دوباره برم سراغش یانه اما هنوزم سر این قضیه به قدری ناراحتم که دیگه فکر نکنم فعلا حتی دلم بخواد که سمت تلگرام برم اما تصمیم گرفتم که گاهی وقت ها مثل گذشته اینجا بنویسم ...

 

 

 

 

سلام :)

ای بزرگسالی . شاید من جزو معدود بچه هایی بودم که دلم نمیخواست بزرگ شم 😂🫠

۲۹ اسفند ۰۳
پاسخ
درود :))
شما نه تنها کار خیلی درستی کردید بلکه از همون اول زندگی رو بردید :)
بهتره هرچیزی حتی تمایلات هم در زمان درست و مخصوص خودشون اتفاق بیفتن...
۲ فروردين ۰۴

چند شب قبل داشتم به این فکر میکردم این دو سه سال اخیر چقدر همه چی عوض شده و دیگه زندگیم کاملا رنگ و بوی بزرگسالی گرفته. علی رغم اینکه ۶ ساله میرم سر کار و دو سه ساله تنها زندگی میکنم، امسال دیگه کاملا بزرگسالی رو حس کردم...

۲۹ اسفند ۰۳
پاسخ
درود …
 به نظر من بزرگسالی  یک نقطه ثابت نیست بلکه در واقع  یه فرآیند پیوسته ست همونطور که با هر تغییری قدم های جدیدی به سمت درک بیشتر از خودمون و زندگی برمی‌داریم حس استقلال هم به تدریج شکل می‌گیره این احساس که حالا یک بزرگسال شدیم برای هر فردی در زمان خاص خودش اتفاق می‌افته ..... من دوست های زیادی داشتم که از خودم بزرگتر بودن و خیلی هاشون می گفتن که با وجود اینکه در یکسری از بازه های زمانی به این حس رسیده بودن که الان یه ادم بزرگسالن و از بیشتر چالش های زندگیشون عبور کردن و قابلیت روبرو شدن با چالش های جدید رو دارن اما بازهم در برابر بعضی از پیچیدگی های زندگی حس میکردن که هنوز خام و بی تجربه ان یا بزرگسالی یه خیال واهی بیشتر نبوده و هنوز اونقدر بالغ نیستن اما خب به نظر من کلا بزرگسالی به این معنی نیست که کاملا به اون استقلال فردی رسیده باشیم و یا حتی توانایی مقابله با همه ی مشکلات زندگی رو داشته باشیم به نظرم بزرگسالی یعنی اینکه با تضاد های بیرونی و درونیمون بتونیم کنار بیایم و کنترلشون کنیم و گاهی اوقات به خودمون اجازه ی خطا کردن هم بدیم 
برای همین ممکنه که توی دهه ی بیست سالگی حس کنیم که یه آدم بزرگسال و بالغ هستیم اما در دهه ی پنجاه سالگی حس کنیم که خیلی سردرگمیم و احساس خامی بکنیم 
۲ فروردين ۰۴

چقدر زیبا نوشتی:)

۲۸ اسفند ۰۳
پاسخ
درود .... خوشحالم که خوشتون اومده زیبایی از خودتونه:))
۲۹ اسفند ۰۳

آره، دیدم یهو همه چیو پاک کردی...

و خب داشتم به این فکر میکردم که وبلاگشم بسته... از کجا میشه دوباره باهاش ارتباط گرفت؟!

 

همین که دردای زندگی رو به این قشنگی می‌نویسی خودش نشون میده که هنوز اون روزنه‌ی امیده معلومه، وگرنه که آدم وقت نمی‌ذاره حرفای دلشو بزنه، چه برسه به این قشنگی قابش کنه :)

۲۷ اسفند ۰۳
پاسخ
درود خوبی؟:)
آره متاسفانه .... میخواستم بهت پیام بدم اما وبلاگت برام بالا نمیومد و هی ارور میداد که ادرس وبلاگت اشتباهه
آره ...امید همیشه هست آدمیزاد به امید زنده ست منم یه روزنه ی نوری رو توی زندگیم پیدا کردم امیدوارم که خدا من رو لایق بدونه و تلاش هام رو در نظر بگیره و بتونم به اون نقطه ی مد نظرم برسم ...
اینو برای توهم ارزو میکنم :)))
۲۸ اسفند ۰۳

سلام.سلام.سلام

انگار بزرگ شدن با اینکه با دانستن خیلی چیزها همراهه، یه ناآگاهی رو در ما به وجود میاره، انگار دوست داریم از یاد ببریم‌.

چه عکس های زیبایی، حال و هواش دلنشینه:)).

۲۷ اسفند ۰۳
پاسخ
 درود :))
بله همینطوره ادم وقتی بزرگ میشه از چیزهایی که تجربه کرده سعی میکنه درس بگیره و باهاشون کنار بیاد و یا راه دیگه ای رو برای ادامه دادن انتخاب میکنه که اونم رهایی و فراموش کردنه ...هر کسی به سبک خودش زندگی میکنه که این قابل احترامه و همین تفاوت باعث میشه که هر کسی  حرف خاصی برای گفتن داشته باشه
خوشحالم که خوشتون اومده و تونسته حس خوبی رو بهتون منتقل بکنه:)))
۲۸ اسفند ۰۳
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Biography

من مطمئن نیستم که واقعا وجود دارم
من همه ی نویسندگانی هستم که خوانده ام
تمام افرادی که ملاقات کرده ام
همه ی زنانی هستم که دوستشان داشتم و تمام شهرهایی که دیده ام
-خورخه لوئیس بورخس