من در تبعیدِ خود
در امتدادِ سکوتهایی که سالهاست بین من و خودم کشیدهام
چیزی فرو ریخت…
بیصدا.. بیهشدار…
شبیه ستونی از خاکستر که از درون پوسیده
و تنها با نگاه کردن فرو میریزد
من…
محکومِ تبعید از خویش بودم
در تبعیدی که با امضای ترس و تربیت و تردید
خودم صادرش کرده بودم
هیچوقت بلد نبودم با «من بودنم» آشتی کنم
از نامم، از صدایم، از حضورم شرم داشتم…
یگانه؟
نه، من بیشتر شبیه جمعی از نادیدهها بودم
همیشه در حال قیاس، همیشه در حال کم آوردن…
و این قیامتِ خاموش
با قساوتی نرم
ذره ذره مرا از پا انداخت
در روزهایی که جهان لبخندهای مصنوعیاش را به صورتم کوبید
من خودم را پشت نقابهایی از واهمه پنهان کردم
از آینهها فاصله گرفتم
از صداهایی که دوست داشتن را بلد بودند
و در نهایت
از تکهتکههای متلاشیشدهی خودم نیز بریدم
چه دشوار است وقتی نه دشمنی هست و نه نبردی
اما تو هر روز با خویشتنِ زخمیات درگیر باشی
و خونت را با لبخند پنهان کنی
اما حالا
در خرابههای روحم
جوانهای مردد سر برداشته…
نه از جنس امید
بلکه از تبارِ فهمیدن
فهمیدنِ اینکه
من، با تمام نقصها و ناکامیهایم
زندهام
و این زیستن اگرچه لنگلنگان
اما اثباتیست بر مقاومتِ خاموش یک انسان
انسانی که دیگر نمیخواهد
در حاشیهی خودش قدم بزند
انسانی که به آهستگی دارد
ویرانههای درونش را
با دستان خودش مرمت میکند
خوشحالم که به وبلاگ برگشتی یگانه، امیدوارم که حالت خوب باشه.
بعضی مواقع وقتی به خودم میام میگم که هر چیزی که شده و اتفاق افتاده لازم بوده تا من الان این باشم. شاید خیلی گله کردم و دپرس بودم و ناراحت از شرایطی که درونش بودم و گذروندم ولی شاید همه اینها لازم بوده که من الان و در این نقطه به درستی قرار بگیرم و خواستههامو به واقعیت تبدیل کنم.
میگن آرزو طلب ما پیش خداست ... اگر درون ما چیزی هست که میگه این اون چیزی نیست که میخواستی پس آرزویی داری، محکم بهش بچسب و ادامه بده، بالاخره بهش میرسی چون این طلب تو پیش خدا، هستی و درونت هست. به چیزی که میخوای ایمان داشته باش و از مسیر لذت ببر ...