گاهنوشت ...
تا چند روز پیش فکر میکردم که مثل همیشه یه تابستون عادی رو در پیش دارم
یه تابستون عادی مثل بقیه ی روزهای عمرم و تنها تغییری که توی زندگیم قراره رخ بده علاوه بر گذر عمرم آفتابی تر شدن اتاقم بعد از یه زمستون طولانیه
همیشه این موقع از سال با آجیم کلی نقاشی میکشیدیم و میذاشتیمش اون گوشه ای از اتاق که به سختی یه روزنه ی باریکی از نور بهش نفوذ کرده بود تا خشک بشن اما امسال طور دیگه ای شروع شد بین هجوم لحظه ها و بی نظمی حاکم بر زندگیم یه قانون و چرخه ای رو به وجود اورده بودم بدون اینکه یادم باشه این زندگی هیچ قانونی سرش نمیشه و اتاقم الان بیشتر از هر وقت دیگه ای تاریک تره و آسمون از هر موقع دیگه ای شلوغ تر...
آخرین باری که درست و حسابی خوابیدم رو یادم نمیاد این روزا نوبتی میخوابیم و دیشب موقع خواب خواهرم سفت دست های من رو گرفته بود و ازم می پرسید کی همه ی اینا تموم میشه اگر ایران برنده بشه همه ی اینا تموم میشه ؟
نمیدونستم که باید چی بهش بگم و فقط حرفش رو تایید کردم اما مگه جنگ پیروزی هم داره ؟
همیشه ما آدم های عادی بعد از جنگ بیشتر از همه لبخند روی لبمون داشتیم در حالی که از دست داده بودیم زندگی هامون رو.... خاطراتمون رو... و همینطور آدم های امن زندگیمون رو برای حفظ کردن تکه ای از کل جهانی که نمیدونیم چه شکلیه اون هم به بهانه ی زندگی کردن اما آیا نسلی توی این سرزمین ها با آرامش خاطر زندگی کرده ؟
برای مسافت هایی می جنگیم که نمیدونم اصلا میتونیم اون ها رو طی کنیم یا نه در حالی که پرنده ها آزادانه در هر قسمت از این آسمون آبی که بخوان میتونن پرواز کنن و فکر میکنیم که اشرف مخلوقات ماییم ....ما آدم هایی هستیم که همه چیز خودمون رو از دست دادیم تا غروری رو بخریم که حتی نمیدونیم برای کی باید اون رو به ارث بذاریم پاهای خودمون رو از دست دادیم برای بزرگتر شدن و حفظ کردن کشوری که حتی دیگه نمی تونیم روی زمینش بدویم برای آسمون طولانی تری که حتی مثل قبل با امید نمیتونیم بهش نگاه کنیم برای سر گذاشتن روی زمینی که دیگه حتی نمی تونیم آروم روش بخوابیم اگر اسم این ها پیروز شدنه پس باختن چیه ؟
دیگه حس میکنم هیچی رو نمیدونم..انگار هیچ چیزی بلد نیستم و حتی دیگه نمی تونم خودم رو در هیچ زمینه ای قانع کنم و فقط دارم عادت میکنم و میگذرم از همه ی این اتفاقات همونطور که به صدای انفجار های دم صبح عادت کردم همینطور که به دودی که به مدت دوساعته خونمون رو احاطه کرده و نمیذاره آسمون رو ببینم عادت کردم همونطور که به بوی سوختنی که توی اتاقم پیچیده عادت کردم
انگاری منم مثل بقیه به پیروزی های پوچ و توخالی عادت کردم....
پ.ن: عکس اول پست آخرین آسمون رنگیه که با دوربین گوشیم ازش عکس گرفتم نمیدونم بازهم قراره که همچین آسمونی رو ببینم یا نه ....
فکر کرده بودم وبلاگتو حذف کردی چون اسم پولاریس تو ذهنم بود، یحتمل یو ار ال رو عوض کردی، در هر صورت خوشحالم که می بینم دوباره می نویسی.
جنگ ویرانگره، جنگ نابودگر زندگی ها، آرزو ها و حتی آسمون های آبیه، اما چیزی که صلح رو برقرار می کنه ایستادگی در برابر متجاوزی هست که دستش به خون اغشتس.
مطمئن باش پیروز این جنگ ما هستیم و مطمئن باش روزی می رسه که دیگه آسمونمون پر از غبار و خاکستر نباشه.
میجنگم به امید آسمون آبی...