پولاریس

مینویسم زیرا این تنها یادآور وجود من است

دنیای کوچک من

yeganeh. dokht ۱۴۰۴/۵/۳۰، ۰۲:۰۱

 

این روزها یه حس عجیبی باهامه چند وقت پیش نشستم پست‌های قدیمیم رو خوندم… همونایی که نوشته بودم دارم به هجده سالگی نزدیک میشم و از استرسش می‌گفتم حالا چند ماهه که بیست‌ویک سالم شده  واقعا گذر زمان چیز عجیبیه مثل آبی که از لای انگشتات سر می‌خوره و هرچی بیشتر بخوای نگهش داری زودتر میره شاید برای همینه که هرچی سن میره بالا این عددها کم‌کم بی‌معنی‌تر میشن

یادم میاد یه‌بار یکی از آشناهای خانوادگیمون که پنجاه‌و‌هشت سالش بود فوت کرد و بابام گفت که خدا بیامرزتش جوون بود اون موقع از این حرفش خیلی تعجب کردم ولی حالا وقتی که خودم از این طرف ماجرا بهش نگاه می‌کنم می‌فهمم که منظورش چی بوده

با این حال هنوز به اون جایی نرسیدم که گذر زمان برام کاملا بی‌اهمیت باشه هر بار که یادم میاد بیست‌ویک سالمه یه چیزی تو دلم فرو می‌ریزه با خودم میگم این همه سال چی کار کردم؟ خیلی از تجربه‌هایی که آدمای دیگه دارن رو من نداشتم بیشترش رو فقط نفس کشیدم… با استرس‌های همیشگی فکرای بی‌پایان و یه جور حس گیر افتادن

راستش بزرگسالی مثل یه بازیه که قوانینش رو هیچ‌کس از قبل بهت نمیگه یهویی باید یاد بگیری که چطوری از پس قبض‌ها بر بیای چطور کار پیدا کنی و حتی شادی‌هات هم باید از فیلتر حساب و کتاب رد بشن و همین وسط تو هنوز داری سعی می‌کنی بفهمی واقعاً کی هستی و چی میخوای باشی ... من؟ بیشترش رو با تردید گذروندم انگار وسط یه تاریکی ایستاده بودم که آخرش پیدا نمی‌شد مسیر های زیادی رو شروع کردم که حتی نمی دونستم که به کجا ختم میشن !

روز تولدم یهویی صدای در رو شنیدم رفتم بازش کردم دیدم که  مامان دوستم دم دره بعد از همه‌ی اون اتفاقا مدت‌ها بود که نه تماس هاشون رو جواب داده بودم و نه پیام هاشون رو  و وقتی دیدمش خشکم زد یهویی بغلم کرد و زد زیر گریه با اینکه نگاه‌هامون برای هم غریبه شده بود ولی اون آغوش… از دوباره یه حس آشنایی رو زنده کرد  خیلی گیج بودم و داشتم  فکر می‌کردم که چی باید بگم که دیدم اشکاش داره میاد پایین و ناخودآگاه بغض منم شکست انگار همه‌ی خشم یک‌ساله‌ ام همون لحظه دود شد و رفت هوا و جاش رو دلتنگی گرفت

همه‌ی اون غمی که خفه‌م کرده بود با یه آغوش و یه متأسفم ساده آروم شد و انگار تمام مدت منتظر همچین چیزی بودم
بعدش یه پاکت داد دستم که توش کادو و نامه‌ی دوستم بود جعبه رو که باز کردم اول دستبند رو برداشتم مامانش با خنده گفت یعنی نامه برات مهم‌تر نیست؟ لبخند زدم  اما واقعیتش این بود که نامه ته جعبه بود و همین باعث شد که اول کادو رو بردارم و کلی خجالت زده بشم :)))))))))))

بعد از رفتنش دوستم بهم پیام داد و یکم باهم صحبت کردیم اما دیگه خبری از اون صمیمیت قدیمی  نبود همه فکر می‌کنن من آدم کینه‌ای‌ام ولی راستش وقتی یکی ناامیدم می‌کنه  حتی اگه دوباره باهاش خوب بشم دیگه نمی‌تونم مثل قبل باشم انگار کل انرژیم تو یه لحظه صفر میشه و دیگه توانی برای ادامه ی مکالمه ندارم...

شاید ارتباطمون هیچ‌وقت مثل قبل نشه ولی از شر اون حس سنگین خشم راحت شدم و تنها چیزی که هنوز دلم رو می‌لرزونه اینکه می‌دونم اون لحظه‌ها دیگه تکرار نمیشن آهنگ هایی که با هم می‌خوندیم آرایش‌های مسخره و شوخی‌هایی که فقط خودمون دوتا بهشون می‌خندیدیم

تمام این سال‌ها من توی همون زمان و مکان قدیمی گیر کرده بودم بی‌خبر از اینکه دنیا داره جلو میره
حواسم نبود که شاید دنیای من هنوز همون‌قدر کوچک مونده اما دنیای اون هر روز بزرگ‌ و بزرگتر میشد… اونقدر  که دیگه  بین ما نه چند قدم بلکه فرسنگ‌ها فاصله افتاده بود  فاصله‌ای که حتی خاطره‌ها هم نمی تونستن  پرش کنن

اما خب سالها زندگی کردن من رو به این نتیجه رسونده که خیلی از اتفاقات فقط یه چیز ساده و گذرا نیستن گاهی وقت ها یه هشدارن چیزایین که باید جدیشون بگیری و ازشون یه درس جدید یاد بگیری و احتمالا این اتفاقات هم میخواستن بهم یاد اوری کنن که وقتشه بالاخره رو به جلو حرکت کنی و کمی دنیات رو بزرگتر بکنی

پیدا کردن یه مسیر جدید شاید ساده به نظر برسه اما به مرور زمان سختی هاش بیشتر مشخص میشن اما خب تغییر نکردن هم به خودی خود دردناکه و باید همیشه در حال حرکت بود این چند مدت سعی کردم چیزای زیادی رو تغییر بدم مثل سبک زندگیم یه چند وقتی هست که شب بیداری رو ترک کردم امیدوارم باز دچارش نشم ولی راستش هرچی ازش فرار میکنم باز درگیرش میشم اما خب تاالان خوب پیش رفتم و خوابم خوب تنظیم شده (این یه یادداشت قدیمیه و راستش الان که دارم کاملش میکنم باید بگم که بازهم بهم ریخته !)

حتی تصمیم دارم که سبک لباس پوشیدنم رو عوض کنم و رنگ های روشن تری بپوشم تاحدودی انجامش دادم اما نه کاملا این کار به اعتماد به نفس بیشتری نیاز داره اما میدونم که در نهایت میتونم انجامش بدم چون در دوران کودکی آدم بسیار ادایی بودم از اونایی که اکسسوری های عجیب دارن و برای ست کردن لباس هاشون تمام تلاششون رو میکنن مثلا برای لباس عروسم یه جفت چکمه ی سفید گیر آورده بودم اونم بعد از کلی گشتن و حتی توی تابستونای اهواز وقتی قرار بود برم جشن می پوشیدمشون که یه بار ترکیبی که دوستش دارم بهم نخوره :)) 

حتی بر خلاف چند سال گذشته تصمیم دارم که بذارم مثل قدیم موهام بلند بشن و اتاقم رو مثل گذشته پر از عروسک و برچسب بکنم ...

اما در کنار فکر کردن به سبک زندگیم و خیلی چیزای دیگه بیشترین چیزی که ذهنم رو درگیر کرده شغلمه ...

تا حدودی انتخاب کردم که میخوام چه کاری رو انجام بدم و پیدا کردن اینکه به چه کاری تعلق دارم خیلی سخت بود یادمه وقتی بچه بودم عاشق انیمیشن پونی کوچولو بودم و توی این انیمیشن سه تا پونی کوچولو بودن که برخلاف بقیه نشون هاشون رو به دست نیورده بودن  چیزای زیادی رو امتحان کرده بودن تا در نهایت بفهمن که نشونشون چیه اینقدر این روند ادامه دار بود که من دیگه خسته شده بودم و فکر میکردم که فقط برای طولانی تر کردن داستان اینکار رو میکنن اما وقتی که سنم بیشتر شد فهمیدم که در واقع داشتن به نوعی واقعیت زندگی رو نشون میدادن و از یه جایی به بعد حس کردم منم یکی از اون پونی کوچولو هایی هستم که دنبال نشونش میگرده و هنوز پیداش نکرده اما در نهایت به خودم یه سیلی زدم و یادآوری کردم که باید بیشتر تلاش کنی و یه راهی رو پیدا کنی

یکی از راه هایی که  یکی دو سالی هست که بهش فکر میکنم انیمیشن سازیه راستش سعی کردم بین اطرافیانم بگردم و چند نفر رو پیدا کنم که مثل خودم به انجام دادن اینکار علاقه داشته باشن و این کار رو هم کردم اما از یه جایی به بعد یهویی غیبشون میزد و خب طبق تجربه های قبلی هم میتونم بگم که ما ایرانی ها عموما فردگراییم و کارای گروهی معمولا مسیر زیادی رو پیش نمیبرن و یهویی همه چیز منحل میشه برای همین تصمیم گرفتم که خودم یادش بگیرم و یک ماهی هست که این مسیر رو شروع کردم و یواش یواش دارم یادش میگیرم و حتی یکسری داستان هم نوشتم و دوست دارم که در آینده برای نوشته های خودم انیمیشن بسازم 

متاسفانه یه چیزی که راجع به من وجود داره و باید قبولش کنم اینکه اراده ی قوی ای ندارم توی یه کاری خوب پیش میرم یهویی ولش میکنم و میرم یه گوشه میشینم و ساعت ها راجع بهش فکر میکنم و فقط استرس میکشم و در نهایت به خودم میگم اگه نشه چی ؟ و برای هزاران هزار موقعیتی که هنوز ایجاد نشدن برنامه ریزی میکنم و در نهایت هیچکدوم رو انجام نمیدنم و فقط توی دنیای افکارم گم میشم و این روند کنترل کردنش خیلی خیلی برام سخته اما دارم روش کار میکنم چون هرچقدر که سنم میگذره و هر یه ثانیه ای که به عمرم اضافه میشه شانس و البته انرژی بیشتری رو از دست میدم و شاید در آینده این امیدی که الان دارم رو نداشته باشم و تبدیل به یه شخصیت خاکستری بشم چیزی که همیشه ازش میترسیدم

برای همین دارم تلاش میکنم که جریان زندگیم رو از دست ندم ....

برای بهتر شدن توی این کار حتی سعی میکنم که بیشتر با بچه ها در ارتباط باشم هرچند که قبلا هم همینطور بودم شاید بین همسن های خودم زیاد آدم محبوبی نباشم اما بین بچه های اطراف خودم حسابی طرفدار دارم و یکی از دوستای مامانم یه دختری داره که من عاشقشمممم به طرز عجیبی آروم و مهربونه و خیلی مودبه :))))

یه پسر خاله هم داره که دو سه سال ازش بزرگتره و اسمش آرسینه هر وقت مامانم میخواد بره خونشون منم بدو بدو لباس میپوشم و با سن خر خان میشینم و باهاشون بازی میکنم و نقاشی میکشم و این سری حتی باهم غذا درست کردیم آرسین هم خیلی گوگولی و مودبه اخرین باری که رفتم پیششون برگشت گفت که من راجع به یه کار بی ادبی یه چیزی رو فهمیدم یهویی روحم از تنم جدا شد که نکنه الان چیز بدی میخواد بگه یهویی گفت که من میدونم دست کردن تو دماغ یعنی چی و کار بدیه در این حد این بچه مودبهههههه در ازای بازی کردن باهاش بهم اجازه ی ورود به خونشون رو داده و میذاره که بیام تو اتاقش و به دایناسور هاش دست بزنم و باهاشون بازی کنم و حتی قرار شده که اجیش بشم بهش میگم که من نمیتونم بیام خونتون بمونم چون که بابات هست من خجالت میکشم میگه که اشکال نداره بابام میتونه بره پیش مامانش زندگی کنه و اونجا غذا بخوره 😂

مامانم چند روز پیش داشت با مامانش حرف میزد و مامانش میگفت کلی گریه میکنه و میگه که آجی میخوام و راستش آرسین جان منم همینطور منتهی سنم زیاده و روم نمیشه که از این کارا بکنم من تجربه ی داشتن خواهر کوچیکتر رو دارم و دوتا چیز دیگه ای که دوست دارم تجربه اش بکنم داشتن یه خواهر بزرگتر و یه داداش کوچیکتره

 

 

 

خلاصه که تاحدودی تابستون سخت و اما رو شیرینی داشتم 

در نهایت فکر میکردم که سفر تابستونه ی من به بازگشت به راکون سیتی ختم میشه (راستیییی خیلی خوشحالم که سری جدید داره میادددد)اما خداروشکر بعد از مدت ها یه مسافرت خارج از استانی رفتیم و یه سفر چند روزه ی کوتاه به کرمانشاه داشتیم واقعا زیبا بود و آدم های خیلی خوب و مهمون نوازی داشت

آخرین سفری که رفته بودم یه سفر کوتاه و دو روزه به لالی بود و بعد از اون دیگه جایی نرفتم تا این سفر پیش اومد...

فکر کنم خیلی پر حرفی کردم و حس میکنم چیزای بیشتری هستن که دوست دارم راجع بهشون بنویسم اما خب شاید بعدا اینکار رو انجام بدم نمیدونم :)!

 

 

پی نوشت :

فکر کنم 6 سالی شده که این گوشی دستمه و کیفیت دوربینش خیلی کم شده باید یواش یواش تسلیم بشم و به فکر یه گوشی جدید باشم!

سلام

چقدر با حس و حال خوب بود این نوشته فقط می توانم بگم عالی اون قسمت اولش را که خودمم هر روز دارم با تمام وجود حس می کنم و واقعاً به گذشته که نگاه می کنی میگه این همه سال چی؟  و عددها واقعا بی معنی هستند 🌷🍀

۱ شهریور ۰۴
پاسخ
درود 
خوشحالم که حس خوبی گرفتید :))
دقیقا...واقعا اعداد خیلی بی معنی هستن ...
۳ شهریور ۰۴

وای خدا اون‌عکس با اون‌چکمه های سفید 🥹🥹🥹

خیلی نازی نازیه .

۳۰ مرداد ۰۴
پاسخ
درود 
چشمات ناز میبینه  🫠🫠
۱ شهریور ۰۴

یه شرح حالی بود بر آنچه گذشت...

خوشحالم با دوستت آشتی کردی..!

 

+ اون بخشی که به بزرگسالی اشاره کردی و مثل یه بازی بودنش و سربسته بودن قوانینش رو خیلی قبول دارم

۳۰ مرداد ۰۴
پاسخ
درود 
آره یه خلاصه ای بود از تابستونی که داشتم و این آشتی کردن هم یکی از این چالش ها بود 
خوشحالم که باهم هم نظریم ...
۱ شهریور ۰۴

سلام، این به فکر تغییر بودن خیلی خوب، کسی به فکر این باشه که کارای درستی انجام بده، شایسته‌ی تقدیره.چه اسباب بازی های قشنگی داره، منظورتون از راکون سیتی رزیدنت اویل بود؟ خیلی خوشحال شدم که اومدین شهر ما و خوشتون اومده، باعث افتخاره.دوربین گوشیتون حس عکس های فوری برقی رو میده:).

۳۰ مرداد ۰۴
پاسخ
درود
هر آدمی بالاخره درگیر این روند میشه اگر با تغییرات هماهنگ نباشیم مسیر و روند زندگی رو از دست میدیم...
آره خیلی اسباب بازی هاش نازن حتی یه اجاق گاز کوچولو هم داشت :))
آره منظورم رزیدنت اویله... 
عه شما کرمانشاهی هستید ؟ واقعا که استان زیبایی دارید :)
آره دیگه خیلی قدیمی شده 😅 
این مدت هی چیزایی که برام مهم تر بودن رو خریدم برای همین تصمیمی برای خرید گوشی نداشتم چون هنوزم خوب کار میکنه اما دوربینش دیگه کیفیت جالبی نداره دیگه باید به فکر یه گوشی جدید باشم ...
۱ شهریور ۰۴
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
Biography

من مطمئن نیستم که واقعا وجود دارم
من همه ی نویسندگانی هستم که خوانده ام
تمام افرادی که ملاقات کرده ام
همه ی زنانی هستم که دوستشان داشتم و تمام شهرهایی که دیده ام
-خورخه لوئیس بورخس