کلماتی که پس از تو جا ماندند
این چندمین تولدی بود که پیشمان نبودی داشتم به این فکر میکردم که اگر اینجا بودی دوست داشتی کیک تولدت چه مزه ای باشد یا موقع فوت کردن شمع ها در دل چه آرزویی میکردی
دوست داشتم اینجا باشی و کلماتی که پس از تو جاماندند را به زبان می آوردم تا شاید بکاهند دردی را که سالهاست در گوشه ای از قلبم لانه کرده است
عجیب نیست ؟اینکه همه چیز تغییر کرده است همانند تصویر آخرین باری که تو را دیدم و حتی صدایت را هم به سختی به یاد می آورم اما هنوزهم این فقدان بی آلایش و تغییر باقی مانده همچون زخمی که هیچ زمان کهنه نمی شود و هیچ خنده ای آن را نمی پوشاند
همه می گفتند که زمان همه چیز را خواهد شست پس تو چرا در من رسوب کردی؟!... همچون سایه ای که حتی تاریکی هم نمی تواند آن را سرکوب کند همچون جمعه ی تلخی که حتی صبحگاهان شنبه هم نمی توانند آن را شیرین کنند
هنوز هم گاهی مادربزرگ به من می گوید که این بار حتما گوشت های توی خورشت ات را بخور تا قوی بشوی و از بقیه ی بچه ها کتک نخوری ! من هم فقط لبخند میزنم و به این فکر میکنم که او هنوز نمیداند که دیگر بزرگ شده ام و مرا همانند یک کودک میبیند همانطور که تو مرا می دیدی...
مثل قبلا که هر وقت مرا می دیدی شعر بی معنی ای را که در عالم بچگی ساخته بودم را باهم می خواندیم « تخم مرغ گندیده بوی دلهک میده » و ساعت ها ، روزها و هفته ها فارغ از زمان و دنیا باهم به آن شعر بی معنی می خندیدیم خنده هایی که آن روزها تمام غم های کوچک مرا می شست و با خود میبرد
آیا اگر هنوز اینجا بودی غم های بزرگ امروز هم مثل غم های کوچک دیروز به همین آسانی از یاد می رفت ؟
راستش وقتی تو را از دست دادم اول از دنیا متنفر شده بودم و با او قهر کرده بودم با جهانی که هنوز نفس میکشید و از این خشمگین بودم که چرا هنوز هوا روشن میشد ؟چرا باران می بارید ؟ چرا پرنده ها نجوا میکردند ؟
و سپس از خودم متنفر شدم زیرا هنوز نفس میکشیدم ، گرسنه میشدم ، غمگین میشدم ،می خندیدم و هنوز می توانستم سرما و گرما را حس کنم و درون من نیز همانند جهان حس زندگی دمیده بود....
شاید هیچگاه این حرف ها را نشنوی اما میخواهم بدانی که تو هیچگاه در من نخواهی مرد تو برای من همانند روشنایی ای هستی که هیچگاه خاموش نمیشود و آدمی که دیگر هیچگاه تکرار نمیشود
پ.ن:
چند سال پیش دایی و پدر بزرگم رو بخاطر سرطان که توی خانواده مون ارثیه از دست دادم
برای من شوک بزرگی بود و تا حالا آدم های نزدیک زندگیم رو از دست نداده بودم یادمه وقتی فهمیدم که داییم سرطان داره بهش هیچی نگفتم باهاش صحبت نکردم و یواش یواش فاصله بیشتر شد اونم بخاطر اینکه حس میکردم اگر چیزی بهش بگم ممکنه حس کنه که بخاطر ترحمه من هیچوقت درست حرف زدن رو بلد نبودم چون پشت دلایل احمقانه ام قایم شده بودم و فقط بلد بودم که فرار کنم اما تهش گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم و گفتم که حالت خوبه و اونم در جواب گفت که بهتر از این نمیشم و خیلی خوشحال بود و هی تشکر میکرد که زنگ زدم و هر لحظه بیشتر از قبل حس میکردم که آدم مزخرفیم ...
بعد از اون دیگه هیچوقت نتونستم باهاش صحبت بکنم و چند روز بعدش فوت کرد
من موندم با کلی حرف های نگفته و آدمی رو از دست داده بودم که دیگه هیچوقت برام تکرار نمیشد بعد از اون خودم رو تنبیه کردم و هرچیزی که توی ذهن و قلبم بود به آدما میگفتم طوری که انگار دیگه کنترلی روش نداشتم بدون اینکه به هیچ پیشامدی فکر کنم فقط میخواستم از اون حس بد رها بشم و از تکرار میترسیدم
همه ی اینا رو گفتم تا بگم که اگر مثل من هستید اینطوری نباشید شاید بازهم توی این مورد مزخرفم
اما حرفی که باید بزنید رو بزنید کسایی که باید رو در آغوش بکشید و بغل کنید چون آدما تموم میشن و زندگی زیادی کوتاهه برای خودم شاید سخت گذشت اما وقتی به گذشته نگاه میکنم میفهمم که سریع تر از اون چیزی که فکر میکردم گذشته و شاید دوتا دم و بازدم دیگه بکنم ببینم که همه چیز تمام شده ...