پولاریس

مینویسم زیرا این تنها یادآور وجود من است

روزنوشت 4

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۷/۲۸، ۲۳:۰۵

زندگی چرخش داستانی خیلی غیر منتظره ای داره 

گاهی وقت ها به روند نسبتا ثابتی که داره عادت میکنم اما در نهایت طوفانی از اتفاقات غیر منتظره زندگیم رو به طور کامل در خودش می بلعه و تنها کاری که میتونم بکنم اینکه سعی کنم به تغییرات جدید ایجاد شده عادت کنم و دلایل جدیدی برای ادامه دادن و بقای خودم پیدا کنم

نمی تونم بگم که خیلی هوشمندانه عمل کردم اما خداروشکر هنوزهم دلایلی برای لبخند زدن دارم :)

تقریبا بعد از سه ماه رفتم پیش ونیز تا دیدم محکم بغلم کرد و بعد گفتش که نه مثل اینکه سراب نیستی...!

وقتی رفتم توی اتاقش دیدم که روی دیوار پر از کاغذ و روزنامه دیواریه و کلی کتاب جدید خریده بود گفتش که از دوباره داره زبان المانی میخونه و تقریبا تا یکی دوسال اینده کارهای مهاجرتش هم اوکی میشن و بالاخره بعد از این همه سال تلاش میتونه از ایران بره

از بابت اینکه از دوباره وارد مسیر اصلی زندگیش شده و داره هدفمند پیش میره خیلی خوشحال شدم اما یهویی غم عجیبی رو توی قلبم حس کردم و سعی کردم که جلوی اشکهام رو بگیرم اما اخرش رفتم توی بالکن و کلی گریه کردم  

بیشتر کسایی که می شناختم یا مهاجرت کردن یا برای ادامه ی زندگی رفتن به یه شهر دیگه اما هنوز به این غیبت کردن ها عادت نکردم یادمه وقتی خاله بهاره هم میخواست بره همین حس رو داشتم یادمه که کل روز هیچی نخوردم و برای اینکه جلوی رفتنش رو بگیرم در خونه رو قفل کردم و نصف روز رو جلوی در نشستم اما هیچکدوم از اینکار ها فایده نداشت و دلایلی که برای رفتن داشت از وابستگی من بیشتر بود 

اما عجیبه که هنوزم رها کردن ادمها و عادت کردن به نبودشون اینقدر برام سخته 

مامانم میگه در اینده قراره که خیلی راحت تر با این مسائل کنار بیام چون حتی اگر ادم های مهم زندگیم تصمیم به مهاجرت نگیرن بازهم یه فاصله ای بینمون ایجاد میشه چون اولویت ادما همیشه در حال تغییره .....

با وجود اینکه سر این قضیه یکمی حالم گرفته شد اما بقیه ی روز رو به خوبی گذروندم 

باهمدیگه فیلم دیدیم و رفتیم روی پشت بوم  کلی عکس گرفتیم البته از بین این همه عکس سهم من همون یه دونه عکس اول پست بود

چون من اون دوست فداکاریم که کف زمین می شینه تا از اون یکی عکس بگیره سر یکی از ژست هایی که گرفته بود نزدیک بود که پرت بشم پایین اما چیزی که اعصابم رو بهم می ریزه اینکه نصف عکسایی که گرفتم رو پاک کرد و گفت حس میکنم خوب نیفتادم 

امروزم به سرعت گذشت و تمام شد ...

این پست بمونه به یادگار از اخرین روزای دومین دهه ی زندگیم :)

 

..

دقیقا همینطوره .تهش این ماییم که خودمون باید با وابستگیمون کنار بیایم چون به هرحال حریف آدما نمی‌شیم. نبایدم بشیم . طرف داره می‌ره یه شروع جدید داشته باشه باید براش خوشحال باشیم. ولی این دل لامصب...

۴ آبان ۰۲
پاسخ
دقیقا همینطوره...
ما باید با وابستگیمون کنار بیایم چه در روابطی که مفیدن چه در روابطی که بهمون آسیب می رسونن
اما در رابطه با روابط مفید اگر تهش مسیر آدما از هم جدا بشه باید سعی کرد که با این وابستگی ها کنار اومد آدم اگر واقعا طرف مقابل براش مهم باشه سد راه موفقیتش نمیشه 
برای همین منم دارم سعی میکنم که با این حس و افکار کنار بیام و غمم رو تو دلم پنهون کنم تا سد راه موفقیتشون نشم:)
۴ آبان ۰۲

باید بازم تاکید کنم که همه تنهاییم؟!

گربه رو کی کشیده؟ بعید می‌دونم اثر فاخر تو باشه :/😂

۲۹ مهر ۰۲
پاسخ
نه نیازی به تکرار نیست🙂🥲
دوستم کشیده 🚶
خیلی آدم سنگدلی هستیا🚶🚶🚶🚶
هی باید به روم بیاری🙄
۲۹ مهر ۰۲
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Biography

من مطمئن نیستم که واقعا وجود دارم
من همه ی نویسندگانی هستم که خوانده ام
تمام افرادی که ملاقات کرده ام
همه ی زنانی هستم که دوستشان داشتم و تمام شهرهایی که دیده ام
-خورخه لوئیس بورخس