گیاهانی که انتظار را نفس میکشند!
گل هایی که انتظار را نفس میکشند ...
گیاهانی که بیشتر از قبل نبودت را حس میکنند و چیزی از پیکرشان باقی نمانده و روزهاست که سایه ی مرگ همبستر وجودشان شده!
حالشان همانند حال دلمان خراب است به همان اندازه ذهن من پر از واژه هایی است که میتوانستند گفته شوند اما خاموش ماندند حرف ها که باید گفته میشدند اما...
میدانی همیشه دوست داشتم همانند تو باشم یکی مثل تو !
به همان اندازه هنرمند!
به همان اندازه شاعر و حرف هایی برای هم قافیه کردن اشعارم داشته باشم...
حیف دیر است حیف!
هر لحظه ام پر از ای کاش هایی شده که نه تورا زنده میکنند و نه زمان را به عقب برمی گردانند !
فقط قلب کوچکم را به درد می آورند ..
سعی کردم قوی باشم سعی کردم دوام بیاورم اما لحظه ای که گفتند برای اخرین بار نام من را به زبان اوردی بغضم ترکید و چشمانم جز سیاهی مطلق چیزی نمی دید...
ای کاش بودی و می دیدی کسانی را که چشم انتظارشان بودی اما از دیدنت بی اعتنایی می کردند اما حال نبودنت را فریاد می زنند...
این روز ها احساس غربت میکنم حس میکنم نیمی از خودم را در زیر پوست سیاه این شهر گم کرده ام نه دیگر طلوع افتاب خوشحالم میکند نه ویولنی که هر روز انگشتانم به امید نواختن لمسش میکردند
نبودنت برایم همانند یک رویاست ...شاید حتی یک توهم
روزهاست که پوستم را چنگ میزنم و نفس هایم را زیر گالون ها اب بند می اورم تا شاید بیدار شوم از رویایی که روزهاست مغز و روحم را گرفتار و آلوده ی خود کرده است!
تو که نیستی زندگیم مرزی بین رویا و واقعیت است..
توکه نیستی همه چیز شکلی دیگری به خود گرفته..
تو که نیستی چشمانم جز مویه کردن چیز دیگری را بلد نیستند...
تو که نیستی...
دیگر چقدر میخواهی که نباشی؟
پدر بزرگ عزیزم بدون که خیلی دوستت دارم..
ببخشید که اونطور که باید دوست داشتنم رو بهت ابراز نکردم..
ببخشید که نمی تونم هیچ چیز رو عوض کنم ..
ببخشید...
ببخشید که حتی الان هم نمی تونم حرف هامو به گوشت برسونم!