پولاریس

مینویسم زیرا این تنها یادآور وجود من است

ناکجا آباد وجود تو

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۱۰/۲۷، ۱۸:۴۷

 

 

وقتی کسی را از دست می دهی تنها دستت به خاطراتش می رسد سلول های خاکستری مغزت دست به دست هم می دهند تا به یاد اورند اخرین لحظات را 

و من....

و من تنها چیزی که به یاد میاورم آخرین باری است که می توانستم لمس کنم

آخرین باری که دستانت را لمس کردم

و بعد از آن گویی حس لامسه ام با تو مرد...

اما هنوز حس میکنم درد را 

نه از پوستی که به زور بر تنم نقش بسته است...نه...

من این درد را از مغزی حس میکنم که هر چه در امتداد کوچه های افکارش پیش می روم به سمت دره ای ختم میشود که سقوط اش به سوی تو است...

حال تو بگو چه کنم با این سقوط بی انتهایی که به سوی ناکجا آباد وجود تو پیش میرود؟

 

بوسه هایی که حقیقی نشدند

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۹/۹، ۱۶:۱۵

 

 

پدرم از آخرین لحظاتی که با پدربزرگم گذرانده بود می گفت از آخرین نوار کاستی که نوای مراببوسش تمامی فضای اتاق را پرکرده بود از همخوانی های پدربزرگم با صدای لرزانش ....

و مادرم از عشق پدربزرگم به مادر بزرگم میگفت از بوسه ها تا در آغوش گرفتن هایی که هیچوقت حقیقی  نشدند اما پدربزرگم بازهم میخواند مراببوس هربار بلند تر از قبل گویی ایمان داشت که روزی مادربزرگم همانند او دوستش بدارد

اشتباهم نمی کرد مادربزرگم دوستش داشت اما ....

اما او هیچوقت شاهدش نبود اما من بودم لحظه ای را دیدم که اینبار به جای پدربزرگم مادربزرگم برایش میخواند مرا ببوس اما اینبار نوبت پدربزرگم شده بود تا انتقام خودش را بگیرد اما تنها انتقامش از مادربزرگم نبود از ماهم بود ...

بعد از همه ی این اتفاق ها دلم گرفته بود شیشه ی ماشین را بالا کشیدم و آهنگ مراببوس را گذاشتم بارها و بارها تکرارش کردم بهار ما گذشته...گذشته ها گذشته ......

در کنار این همخوانی ها ذهنم عجیب درگیر شده بود درگیر اینکه اگر روزی کهنسال شوم آیا من هم آهنگی را با سوز دل میخوانم؟

آیا یک روز در میانسالی ام وقتی در ترافیک گیر افتاده ام به بهار های گذشته  از دست رفته ی خود فکر میکنم؟

آیا من هم با حس های غریبانه از این دنیا چشم هایم را فرو خواهم بست؟

تنها چیزی که میدانم این است که نه میانسالم نه کنهسال اما یک آدم طرد شده ام  اما این طرد شدگی را دوست دارم ...

دیشب که دست نوشته هایم را میخواندم گوشه ای از آن نوشته بودم   آدمهایی که طرد شده اند بهترینند چون میدانند دوست داشته نشدن چه حسی دارد و برای همین به تو  عشق میورزند به گونه ای  که خودشان میخواستند دوست داشته شوند ...

 

 

2:00 بامداد

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۷/۳۰، ۰۲:۰۰

دلم گرفته همانند شاعری که برای غم شعر هایش قافیه ای  نیافته...

 

+هرکسی که هستی هرکجا که هستی امیدوارم حال دلت مثل من نباشه:)))امیدوارم همیشه لبخند رو لبت باشه:))))

تنگ ماهی+قرص هایی که همدم این روزهایم شده اند

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۷/۱۹، ۱۷:۴۸

 

 

از آخرین باری که او را دیده بودم حال فقط چند دست نوشته و نور افکن های قدیمیه خیابان باقی مانده

و هر روز به تعداد آدم هایی که دیگر نیستند اضافه میشود و من هیچوقت فکرش را هم نمی کردم که به غیر از درس ریاضی در زندگیِ واقعی هم از ارقام شکست بخورم!

وقتی خبر فوتش را شنیدم به سمت کتاب هایش پناه بردم  تا شاید یکی از شعر هایش را بیایم اما ....

در بین کتاب هایش دفتری را پیدا کردم یک دفتر تلفن قدیمی که مادربزرگم شماره هایش را در آنجا مینوشت ،صفحاتش را یکی پس دیگری ورق میزدم و شعر هایش همانجا بود ...

هر چه بیشتر به جلو پیش میرفتم بد خط تر میشد تا به صفحه ای رسیدم که خالی از هر کلمه ای بود آن اواخر آنقدر ضعیف شده بود که به سختی شعر میگفت و آخرین شعرش راجب لبخندهای مادر بزرگم بود ...

بعد از آن کنار تنگ ماهی نشستم که ماهیِ قرمز رنگی بی هدف در آن غوطه ور بود و هردفعه به گوشه ای می رفت و از دوباره به جای اولش بر می گشت با خود گفتم این سردرگمی اش به این دلیل است که فراموش میکند از چه نقطه ای شروع کرده و  عازم چه نقطه ی دیگری شده!

و گفتم خوشا به حالش حتی اگر مرگ را هم تجربه کند باز هم فراموش میکند که چه بر سرش امده

اما کسی چه میداند شاید به آن آسانی که فکرش راهم می کنیم نیست...

چه کسی میداند که 3ثانیه برای یک ماهیِ قرمز در چه مدت می گذرد!

یا چه کسی میداند با هر بار فراموشی  حس مرگ را تجربه کنی چه دردی دارد!

درد ،درد است فارغ از هر کالبدی تو تجربه اش میکنی به هر نحوی که باشد فقط کمی متفاوت تر !

و چه حقیقتی تلخ  تر از اینکه آدمی در سختی ها ساخته میشود!

 

پی نوشت:

هیچ ایده ای برای نوشتن ندارم گاهی وقت ها با خودم میگم چرا وبلاگ رو نبندم....

اما بعدش میگم اونوقت حرفامو به کی بگم؟!

روزای سختی رو میگذرونم روزایی که با حداکثر سختی ها نباید فراموش کنم که باید بجنگم

قرص هایی که باید بخورم و سعی کنم امید داشته باشم تا شاید زنده بمونم اما سخته ،سخته تحمل کردن اینکه هرچی بیشتر سعی میکنم بیماریم بیشتر بر من غلبه میکنه و نفس کشیدن برام روز به روز سخت تر میشه اما خب....

مجبورم بجنگم چون کسایی که دوستشون دارم ازم میخوان که تسلیم نشم

 

 

 

 

 

من مثل تاریکی !تو مثل مهتاب:)

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۶/۳۱، ۲۱:۲۹

*اول از همه بگم برای درک کردن بهتر حس و حال این پستم آهنگ رو اگه میتونید گوش بدید :) 

 

بچه که بودم وقتی به مرگ پدرومادرم فکر میکردم بغضم میگرفت تاب اوردن در برابر همچین افکاری سخت بود اونم وقتی که سقف ارزوهام پر از روزهایی بود که بوی وجودشون رو میدادن...

اما همیشه برای آروم کردنم بهم میگفتن که به آسمون نگاه کن پر از ستاره است وقتی که ما بمیریم جزئی از آسمون میشیم تا هر شب وقتی همه جا تاریک میشه حواسمون به تو باشه  :)

بعد از اون وقتی از دوباره اون فکر از ذهنم گذر میکرد کمتر بغض میکردم...

کمتر ناراحت میشدم....بعد از اون ذهنم درگیر آسمون شده بود به این فکر میکردم که چند نفر مثل پدرومادرم به کسایی که دوستشون داشتن وعده ی اینو دادن که پس از مرگ هم از اون بالا نگاهشون میکنن؟

از کسی انتظار نداشته باش!

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۶/۲۷، ۲۰:۰۷

از کسی انتظار نداشته باش!

خاکی که روزی دانه ی گیاهی را در خود پرورش میداد 

حال پس از خشک شدنش آن را  تغذیه میکند!

#گاهنوشت های شبانه 

سفرنامه و شایدم حال و احوال این روزهای من

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۶/۱۹، ۱۵:۲۶

 

این چند هفته به هر سختی  ای که بود گذشت

 این مدت یه مرحله ی حساس از زندگی بود  که حسابی ذهن و روح نه تنها من  بلکه افراد زیادی رو درگیر خودش کرد و ثابت کرد که امسال چقدر سال سختیه اونقدر ادم های زیادی رو در این  مدت از دست دادیم که شمارش از دستم در رفته

اما کاملا حس میکنم که بعد از واقعه های مختلف چقدر دچار بلوغ شخصیتی بیشتری شدم

این مدت افسردگی شدیدی گرفتم و حس بدی دارم و سعی میکنم که باهاش مبارزه کنم 

حس میکنم که همه چیز بی معنیه و هیچ چیز نه تنها سرجای خودش نیست بلکه حتی شبیه به قبل هم نیست !

مامانم آدم خوش خنده اییه اما بعد مرگ بابابزرگم خیلی داغون شده جوری که دیشب سر عمل اشتباهی دست خودشو با تیغ جراحی بریده ...

همه بهش میگن که بالاخره پدرت یه سنی داشته 83 سالش بوده و به اندازه ی کافی عمر کرده 

اما مامانم گفت که ای کاش سن کمتری داشت و فوت میکرد شاید درد کمتری می کشیدم

چیزی که داغ دل آدم رو بیشتر میکنه اعداد نیستن تعداد خاطره هایی هستن که با یک فرد داری

شاید اگر پدر من 30 ساله یا حتی 16 ساله بود درد کمتری میکشیدم اما بحث 83 سال عمره که من ازش به اندازه ی چهل سال سهم و  خاطره دارم....

زخم های من !

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۶/۴، ۲۰:۰۸

 

 

میگفت آدما همینطوری نمیرن 

قبل رفتنشون همه چیز فرق میکنه نگاهشون ،صداشون ،حرف هاشون و حتی دلتنگی هاشون !

وقتی دستاشون رو لمس میکنی یا به یک بهونه در آغوش میکشی شون و سرتو میگذاری رو قفسه ی سینه شون میفهمی  که لحظه ی آخره !

الان بیشتر از یک هفته است که نیستی ...

و درد آور تر از اون اینکه هیچ وقت نفهمیدم که کی قراره بری...

اما انگار تو میدونستی که  هی بی هوا سراغ منو میگرفتی اما چرا من نفهمیدم!؟

شاید برای اینکه هیچ وقت بی هوا دستاتو نگرفتم یا حتی بغلت نکردم  که سرمو بزارم رو سینه ات تا صدای قلبتو که هر لحظه رفتن رو مویه میکنه بشنوم

بدون اینکه بدونم چه لحظاتی رو دارم از دست میدم چشمامو بستم شاید چون هنوز باور نکرده بودم که توهم میری فکر میکردم همیشه کنارم هستی درست مثل الان که هنوز نبودنت رو باور نکردم!

عشق ورزیدن بهت رو به بهانه کارهای مختلف به امروز فردا موکول میکردم جزئی از اخرین کارهای لیستی بود که هیچوقت به انتهاش نرسیدم!

میدونی مشکل کجاست ؟!

اینکه محبت کردن به تورو بیشتر از اینکه نیاز خودم بدونم وظیفه ی خود میدونستم  یا شایدم یک  موهبت به تو و سعی میکردم که کنترلش بکنم !

آخه عشق که وظیفه بشه  دیگه اسمش عشق نیست !

عشق رو همین مستقل بودن و غیر قابل کنترل بودنشه که خاص میکنه!

این روزا رو با تمام سختی هاش به خاطر میسپارم و به قلبم  یاد میدم که هیچ چیز همیشگی نیست 

اخه اون الان بیشتر از هرکس دیگه ای میدونه که دلتنگ شدن برای دستایی که هیچوقت طعم لمس شدنشون رو نچشیدی چقدر دردناکه!

اما میدونی این روزا از نبودنت چیزای جدیدی یاد گرفتم !

اینکه زخم های ما بیشتر از اینکه یاد آور درد ها و رنج های ما باشن

یاد اور چیز هایی هستن که باعث به وجود اومدنشون شدن !

 

 

 

 

گیاهانی که انتظار را نفس میکشند!

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۵/۲۹، ۱۴:۳۶

 

گل هایی که انتظار را نفس میکشند ...

گیاهانی که بیشتر از قبل نبودت را حس میکنند و چیزی از پیکرشان باقی نمانده و روزهاست که سایه ی مرگ همبستر وجودشان شده!

حالشان همانند حال دلمان خراب است به همان اندازه ذهن من پر از واژه هایی است  که میتوانستند گفته شوند اما خاموش ماندند حرف ها که باید گفته میشدند اما...

میدانی همیشه دوست داشتم همانند تو باشم یکی مثل تو !

به همان اندازه هنرمند!

به همان اندازه شاعر و حرف هایی برای هم قافیه کردن اشعارم داشته باشم...

حیف دیر است حیف!

هر لحظه ام پر از ای کاش هایی شده که نه تورا زنده میکنند و نه زمان را به عقب برمی گردانند !

فقط قلب کوچکم را به درد می آورند ..

سعی کردم قوی باشم سعی کردم دوام بیاورم اما لحظه ای که گفتند برای اخرین بار نام من را به زبان اوردی بغضم ترکید و چشمانم جز سیاهی مطلق چیزی نمی دید...

ای کاش بودی و می دیدی کسانی را که چشم انتظارشان بودی اما از دیدنت بی اعتنایی می کردند اما حال نبودنت را فریاد می زنند...

این روز ها احساس غربت میکنم حس میکنم نیمی از خودم را در زیر پوست سیاه این شهر گم کرده ام نه دیگر طلوع افتاب خوشحالم میکند نه ویولنی که هر روز انگشتانم به امید نواختن لمسش میکردند

نبودنت برایم همانند یک رویاست ...شاید حتی یک توهم 

روزهاست که پوستم را چنگ میزنم و نفس هایم را زیر گالون ها اب بند می اورم تا شاید بیدار شوم از رویایی که روزهاست مغز و روحم را گرفتار و آلوده ی خود  کرده است!

تو که نیستی زندگیم مرزی بین رویا و واقعیت است..

توکه نیستی همه چیز شکلی دیگری به خود گرفته..

تو که نیستی چشمانم جز مویه کردن چیز دیگری را بلد نیستند...

تو که نیستی...

دیگر چقدر میخواهی که نباشی؟

 

 

 

 

 

چیزهایی که از خود دریغ کردیم..ازما دریغ کردند!

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۵/۲۰، ۱۶:۳۲

گوشه ای نشسته بودم و اشک می ریختم با بی تفاوتی تمام به چشمانم خیره شد و گفت گریه نکن و رفت!

به همین راحتی ...

این رفتارش باعث شد بیشتر از قبل دلتنگ کودکی ام شوم آن موقع همه چیز فرق داشت تنها چیزی که در گذر زمان تغییر نکرده بود وجود  آدمهای زندگیم بود !

آری ! وجودشان!

در کنارم  زندگی میکنند قدم میزنند و نفس میکشند اما هیچکدام مثل قبل نیستند گاهی وقت ها با خود  فکر میکنم  که آیا آنها از ابتدا بدین گونه بودند و من تعبیر دیگری از آنها برای خود داشتم یا من تغییر کردم یا اینکه عشق آنها نسیه ای بیش نبوده!

و در کودکی ام عشق را از آنها را به نسیه گرفتم و حال در بزرگسالی ام با بی تفاوتی شان باید مبلغش را بپردازم !

اما تا به کی؟!20 سال؟یا 40 سال دیگر؟

چگونه میتوانم تا آن موقع تاب بیاورم ؟اگر در راه زندگیم باز هم عشق و محبت بیشتری را به نسیه بگیرم چه؟در آن صورت بدهکار و دلشکسته از دنیا خواهم رفت...

این سخت ترین قرار داد زندگی ام است قرار دادی که بدون آگاهی بار ها و بارها پایش امضا زدم و برای من بیشتر شبیه قمار است تا قرار داد!

و هر بار در این قمار بی رحمانه زندگی بخشی از من را با خود بردند

دیگر چیزی برایم باقی نمانده که برای عشق و محبت قمارش کنم!

جز نفسی که گاهی وقت ها یادم می آورد که آری تو هنوز هم زنده ای!

اگر این را هم قمارش کنم  یا به فروش بگذارمش  چه؟!

اگر این کار را کنم امکان دارد   لحظه ای که ریه هایم برای آخرین بار هوا را در آغوش میکشند و قلبم تپش را  هر دقیقه  بیشتر از قبل فراموش میکند در آغوشی پر از عشق بمیرم ؟!

نمیدانم..!این روز ها خریداران هم طمع کار شده اند!!

و قمار باز ها هم بی رحم تر و قهار تر از قبل...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Biography

من مطمئن نیستم که واقعا وجود دارم
من همه ی نویسندگانی هستم که خوانده ام
تمام افرادی که ملاقات کرده ام
همه ی زنانی هستم که دوستشان داشتم و تمام شهرهایی که دیده ام
-خورخه لوئیس بورخس