تنگ ماهی+قرص هایی که همدم این روزهایم شده اند
از آخرین باری که او را دیده بودم حال فقط چند دست نوشته و نور افکن های قدیمیه خیابان باقی مانده
و هر روز به تعداد آدم هایی که دیگر نیستند اضافه میشود و من هیچوقت فکرش را هم نمی کردم که به غیر از درس ریاضی در زندگیِ واقعی هم از ارقام شکست بخورم!
وقتی خبر فوتش را شنیدم به سمت کتاب هایش پناه بردم تا شاید یکی از شعر هایش را بیایم اما ....
در بین کتاب هایش دفتری را پیدا کردم یک دفتر تلفن قدیمی که مادربزرگم شماره هایش را در آنجا مینوشت ،صفحاتش را یکی پس دیگری ورق میزدم و شعر هایش همانجا بود ...
هر چه بیشتر به جلو پیش میرفتم بد خط تر میشد تا به صفحه ای رسیدم که خالی از هر کلمه ای بود آن اواخر آنقدر ضعیف شده بود که به سختی شعر میگفت و آخرین شعرش راجب لبخندهای مادر بزرگم بود ...
بعد از آن کنار تنگ ماهی نشستم که ماهیِ قرمز رنگی بی هدف در آن غوطه ور بود و هردفعه به گوشه ای می رفت و از دوباره به جای اولش بر می گشت با خود گفتم این سردرگمی اش به این دلیل است که فراموش میکند از چه نقطه ای شروع کرده و عازم چه نقطه ی دیگری شده!
و گفتم خوشا به حالش حتی اگر مرگ را هم تجربه کند باز هم فراموش میکند که چه بر سرش امده
اما کسی چه میداند شاید به آن آسانی که فکرش راهم می کنیم نیست...
چه کسی میداند که 3ثانیه برای یک ماهیِ قرمز در چه مدت می گذرد!
یا چه کسی میداند با هر بار فراموشی حس مرگ را تجربه کنی چه دردی دارد!
درد ،درد است فارغ از هر کالبدی تو تجربه اش میکنی به هر نحوی که باشد فقط کمی متفاوت تر !
و چه حقیقتی تلخ تر از اینکه آدمی در سختی ها ساخته میشود!
پی نوشت:
هیچ ایده ای برای نوشتن ندارم گاهی وقت ها با خودم میگم چرا وبلاگ رو نبندم....
اما بعدش میگم اونوقت حرفامو به کی بگم؟!
روزای سختی رو میگذرونم روزایی که با حداکثر سختی ها نباید فراموش کنم که باید بجنگم
قرص هایی که باید بخورم و سعی کنم امید داشته باشم تا شاید زنده بمونم اما سخته ،سخته تحمل کردن اینکه هرچی بیشتر سعی میکنم بیماریم بیشتر بر من غلبه میکنه و نفس کشیدن برام روز به روز سخت تر میشه اما خب....
مجبورم بجنگم چون کسایی که دوستشون دارم ازم میخوان که تسلیم نشم
عکس پستت ، تصویرگرش همونیه که عکس پروفایل منو کشیده D: