پولاریس

مینویسم زیرا این تنها یادآور وجود من است

گاهنوشت1

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۱۱/۱۰، ۲۳:۵۱

 

هر وقت فکر میکنم که خیلی آدم فهمیده و با تجربه ای شدم یه اتفاقی میفته تا نشونم بده که حتی اول راهم نیستم اما هنوزم امید دارم در آینده به یک نقطه ای برسم که در برابر اسنتطاق های آدم های اطرافم حرف هایی برای گفتن داشته باشم

اما راستش یکمی از اون روز میترسم  چون که میدونم اتفاق های خوب من رو به اون نقطه نمی رسونه و  حتما اون موقع سختی های زیادی کشیدم و اتفاق های بد زیادی رو تجربه کردم...

راستش میدونید ما آدمها یا حداقل من!

همیشه فکر میکنیم که یک تافته ی جدا بافته هستیم و همین موضوع  پذیرش یک سری مسائل رو برای ما سخت میکنه و باعث میشه که آمادگی قبلی نداشته باشیم مثلا مثل مرگ پدر بزرگم !

بارها و بارها مرگ دیگران رو دیده بودم اما بازهم نمی تونستم باور کنم که من و اطرافیانم ممکنه دچار همچین مسئله ای بشیم شاید اگه به یگانه ی یک سال پیش بگید پدربزرگش میمیره شاید یه پوزخند بزنه و بگه مگه میشه ؟ یا شایدم اشک بریزه اما ته قلبش بازهم اعتقاد چندانی به این مسئله نداره و انگار این اتفاق  یه سیلی محکمی به من بود تا بهم بفهمونه آره تو چندان آدم خاصی هم نیستی و هم خودت و هم خانواده ات این چرخه رو طی میکنید ودر یک ماتریکس لعنتی هستید.....

این اتفاق هرچقدر برای من ناخوشایند و سخت بود اما بازهم یه سری نتیجه گیری های مثبت داشت...

مثلا من همیشه دنبال این بودم که بمیرم اما دلیل مرگم راحت شدن خودم نبود دلیلم این بود که شاید آدم های اطرافم بعد از مرگم بیشتر دوستم داشته باشن!

اما وقتی بابابزرگم مرد بعضی ها  چندتا اشک ریختن و بعد اون رو به فراموشی سپردن  و یه سری های دیگه اشک می ریختن اما نه برای پدربزرگم بخاطر وجدان خودشون اما آخر کار همه شون یک چیز بود عادت کردن به نبود پدربزرگم و فراموش کردنش....

وقتی آخرین بار رفتیم سر مزارش هیچ اشکی برای ریختن نداشتم راستش حس کردم آدم بدیم که نمی تونم مثل قبلا اشک بریزم بعد یکی از غنچه های روی مزار رو برداشتم و رفتم یه گوشه نشستم روی نیمکت و به تمام مزار ها نگاه کردم حس بدی داشتم به این فکر میکردم که نصف عمرمو با ارزوی پوچ تموم شدن زندگیم گذروندم در حالی که میتونستم به آدمی که توی ذهنم ستایشش میکردم نزدیک بشم  این درحالیه که 156 روز دیگه 17 سالم میشه و هنوز چیز زیادی بلد نیستم جز اینکه میدونم روز روزگاری ارزوی هرشبم مرگ بوده.....

بچه که بودم وقتی 16 یا 17 سالگیم رو تصور میکردم خودم رو ادم بهتری می دیدم اما اون آدم بهتری که توی ذهنم بود الان برام از یک رویای انتزاعی بیشتر نیست .....

هعیییییییی اما از این بعد سعی میکنم بخاطر یک سری بی مهری ها ناراحت نشم غصه نخورم ....

اصلا برای چی بخاطر اینکه اطرافیانم بعد از مرگم دوستم داشته باشن ارزوی مرگ کنم مگه اون موقع عشق یا محبتشون به چه دردم میخوره!

وقتی که زنده بودم وقتی که بیشتر شبا حتی دیشب اشک میریختم هیچکدومشون پیام ندادن زنگ نزدن راحت فراموشم کردن با وجود اینکه میدونستن  شاید تا یکی دوسال دیگه بیشتر زنده نباشم

منم از همه دور شدم مامان بابام امروز سرزنشم میکردن ،میگفتن که خیلی از جامعه و آدمها دوری میکنم  و همه اش دنبال یک بهونه ام برای بیرون نرفتن و رو در رو نشدن با آدمها اگر اونها هم جای من بودن مطمئنن جامعه گریز میشدن اونقدر به آدمهای زیادی اعتماد کردم چه در فضای مجازی و چه در دنیای واقعی اما همه شون دروغ گفتن و منم اونقدر ساده لوح بودم که باور کردم ...

حتی خیلی از اونا هنوزم وبلاگمو میخونن میدونستن حالم بده اما نگفتن تسلیت میگم یا حال دلت چطوره...

برای همینه که جز نوشتن وخوندن وبلاگ ها در بیان بیشتر از این پیش نمیرم....

هعیییییی بگذریم راستش خیلی حرف تو دلم بود و بیشتر این پست سبک ترم کرد :))))

یه سری عکسایی تو این مدت گرفتم رو در این پست میزارم گذاشتنشون به این معنا نیست که فکر میکنم خیلی قشنگن برای اینکه دوستشون دارم مخصوصا عکس اول پست رو :)

 

 

متاسفم :)

راستی چه عکسای قشنگی *-*

۱۱ بهمن ۹۹
پاسخ
:))))چشمات فشنگ میبینه
۱۱ بهمن ۹۹

بابت فوت پدربزرگت تسلیت میگم.

اینو به خاطر اون ۴ امین پاراگراف از اخر نگفتم، کلا همون وسطا خواستم تسلیت بگم بعد که اون مطلب پایینی رو خوندم فکر کردم که حالا بگم یا نگم...

هنوز ۱۵۶ روز تا ۱۷ سالگیت وقت داری. میتونی خیلی کارا بکنی :))

۱۱ بهمن ۹۹
پاسخ
درود مهربونم :)))
خیلی ممنونم عزیزم :))
من منظورم با کسایی بود که خیلی وقته باهاشون در ارتباط بودم اما ......
:))) سعیمو میکنم 
۱۱ بهمن ۹۹
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Biography

من مطمئن نیستم که واقعا وجود دارم
من همه ی نویسندگانی هستم که خوانده ام
تمام افرادی که ملاقات کرده ام
همه ی زنانی هستم که دوستشان داشتم و تمام شهرهایی که دیده ام
-خورخه لوئیس بورخس