وقتی با من می مونی تنهاییمو باد می بره ....
امروز بعد از مدت ها رفتم پیش زهرا (حدودا بعد از سه چهارماه) اخه کم پیش میاد که برم بیرون البته اگر ازمون های روز جمعه ی قلم چی رو فاکتور بگیریم ، وقتی زهرا رو دیدم خیلی تعجب کردم چهره اش خیلی تغییر کرده بود و همینطور رفتارش! وقتی دیدم که زهرا اینقدر تغییر کرده بیشتر از قبل با این واقعیت مواجه شدم که بالاخره بزرگ شدیم خلاصه کلی باهم خندیدیم ،حرف زدیم و عکس گرفتیم ....
درود
بعد از مدت ها سعی کردم که بنویسم اما نتونستم ...
ولی دیشب وقتی داشتم درایوم رو چک میکردم یکی از ویدیوهایی رو پیدا کردم که وقتی 15 سالم بود برای عید درستش کرده بودم
کلی عیب و ایراد داره اما دوستش دارم چون اون روز برای من روز خاصی بود و وقتی این ویدیو ها رو میگرفتم حس میکردم دارم بخشی از چیزهایی رو که دوستشون دارم رو تجربه میکنم
بماند به یادگار (:
میشه برام یه جمله بنویسی
یه جمله ای که فکر میکنی ممکنه بهم کمک کنه.....
هر وقت فکر میکنم که خیلی آدم فهمیده و با تجربه ای شدم یه اتفاقی میفته تا نشونم بده که حتی اول راهم نیستم اما هنوزم امید دارم در آینده به یک نقطه ای برسم که در برابر اسنتطاق های آدم های اطرافم حرف هایی برای گفتن داشته باشم
اما راستش یکمی از اون روز میترسم چون که میدونم اتفاق های خوب من رو به اون نقطه نمی رسونه و حتما اون موقع سختی های زیادی کشیدم و اتفاق های بد زیادی رو تجربه کردم...
وقتی کسی را از دست می دهی تنها دستت به خاطراتش می رسد سلول های خاکستری مغزت دست به دست هم می دهند تا به یاد اورند اخرین لحظات را
و من....
و من تنها چیزی که به یاد میاورم آخرین باری است که می توانستم لمس کنم
آخرین باری که دستانت را لمس کردم
و بعد از آن گویی حس لامسه ام با تو مرد...
اما هنوز حس میکنم درد را
نه از پوستی که به زور بر تنم نقش بسته است...نه...
من این درد را از مغزی حس میکنم که هر چه در امتداد کوچه های افکارش پیش می روم به سمت دره ای ختم میشود که سقوط اش به سوی تو است...
حال تو بگو چه کنم با این سقوط بی انتهایی که به سوی ناکجا آباد وجود تو پیش میرود؟
پدرم از آخرین لحظاتی که با پدربزرگم گذرانده بود می گفت از آخرین نوار کاستی که نوای مراببوسش تمامی فضای اتاق را پرکرده بود از همخوانی های پدربزرگم با صدای لرزانش ....
و مادرم از عشق پدربزرگم به مادر بزرگم میگفت از بوسه ها تا در آغوش گرفتن هایی که هیچوقت حقیقی نشدند اما پدربزرگم بازهم میخواند مراببوس هربار بلند تر از قبل گویی ایمان داشت که روزی مادربزرگم همانند او دوستش بدارد
اشتباهم نمی کرد مادربزرگم دوستش داشت اما ....
اما او هیچوقت شاهدش نبود اما من بودم لحظه ای را دیدم که اینبار به جای پدربزرگم مادربزرگم برایش میخواند مرا ببوس اما اینبار نوبت پدربزرگم شده بود تا انتقام خودش را بگیرد اما تنها انتقامش از مادربزرگم نبود از ماهم بود ...
بعد از همه ی این اتفاق ها دلم گرفته بود شیشه ی ماشین را بالا کشیدم و آهنگ مراببوس را گذاشتم بارها و بارها تکرارش کردم بهار ما گذشته...گذشته ها گذشته ......
در کنار این همخوانی ها ذهنم عجیب درگیر شده بود درگیر اینکه اگر روزی کهنسال شوم آیا من هم آهنگی را با سوز دل میخوانم؟
آیا یک روز در میانسالی ام وقتی در ترافیک گیر افتاده ام به بهار های گذشته از دست رفته ی خود فکر میکنم؟
آیا من هم با حس های غریبانه از این دنیا چشم هایم را فرو خواهم بست؟
تنها چیزی که میدانم این است که نه میانسالم نه کنهسال اما یک آدم طرد شده ام اما این طرد شدگی را دوست دارم ...
دیشب که دست نوشته هایم را میخواندم گوشه ای از آن نوشته بودم آدمهایی که طرد شده اند بهترینند چون میدانند دوست داشته نشدن چه حسی دارد و برای همین به تو عشق میورزند به گونه ای که خودشان میخواستند دوست داشته شوند ...
دلم گرفته همانند شاعری که برای غم شعر هایش قافیه ای نیافته...
+هرکسی که هستی هرکجا که هستی امیدوارم حال دلت مثل من نباشه:)))امیدوارم همیشه لبخند رو لبت باشه:))))