پولاریس

مینویسم زیرا این تنها یادآور وجود من است

آخرین درخشش (چالش چشم هایم )

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۷/۲۱، ۱۹:۲۳

فکر میکردم که گذر زمان پذیرش این موضوع رو برام آسون تر می‌کنه اما سخت در اشتباه بودم هر ثانیه که می گذره نسبت به چیزایی که میبینیم بیشتر احساس تعلق خاطر میکنم و همزمان غم عجیبی رو در قلبم حس میکنم شاید خنده دار به نظر برسه اما با وجود اینکه ناامیدی تمام وجودم رو احاطه کرده ولی کمی امیدوارم برای همین هنوزم قرص هایی که دکتر تجویز کرده رو سر وقت میخورم و شب ها با خدایی که به سختی حضورش رو در زندگیم حس میکنم صحبت میکنم 

این روزا چیزای زیادی هست که دوست دارم ببینمشون اینقدر زیاد که با خودم می گم تو این ۱۹ سال واقعا چیکار کردی؟

حس میکنم علاوه براینکه این دنیا زیادی بزرگه منم درست زندگی نکردم فقط انگار سعی کردم یه جوری این مسیر رو ادامه بدم... مثلا هیچوقت لحظه ی طلوع آفتاب رو ندیدم و هیچوقت به بخاری که خیلی آروم از سطح قهوه ام بلند میشه و در فضا پخش میشه دقت نکرده بودم هیچوقت به جز رنگ مشکلی و خاکستری لباس دیگه ای تنم نکردم هر چی بیشتر بهش فکر میکنم این هیچوقت ها زیاد و زیاد تر میشن طوری که دیگه حتی انگشت های دست و پاهام برای شمردنشون کم میان ....

دیروز در راه برگشت به خونه وقتی داشتم بین انبوه جمعیت له میشدم یهویی چشمام رو بستم و خودم رو به پاهام سپردم به امید اینکه بتونن به بهانه ی مقصد دلخواهشون راهی رو برای رهایی پیدا کنن اما پیشرویم در حد دو قدم بود و ناگهان افتادم رو زمین در همون حال به آدم هایی که از کنارم گذر میکردن نگاه میکردم و در نهایت یه نگاه به خودم انداختم که چقدر ضعیف به نظر میرسم اون لحظه حتی خودمم نمی تونستم به خودم کمک کنم ...

لحظه ای که چشمام بازن احساس امنیت میکنم اما درست لحظه ای که می بندمشون احساس بدی وجودم رو فرا می گیره ....

امروز داشتم به الف می گفتم که اگر روند درمانم شکست بخوره تقریبا تا لحظه ی آخر زندگیم در بی خبری نسبی بسر می برم اگر مامانم ناراحت باشه و الکی بگه حالم خوبه نمی تونم بفهمم که راست می گه یا نه دیگه نمی تونم بفهمم شمعی که داره روی کیکم آب میشه چه رنگیه یا وقتی سی یا چهل ساله شدم چه شکلیم

همه‌ی اینا بهم احساس بی هویتی میدن وقتی حرف زدنم تمام شد بهم گفت که چند روز پیش با چند تا از دوستاش کافه رفته بوده بین اون همه هیاهو یه آهنگ خیلی قشنگی داشته پخش میشده که اسمش رو هم نمی دونسته با وجود اینکه چندین روز گذشته بازهم اون آهنگ داره تو ذهنش پخش میشه و بهش حس خوبی میده در ادامه گفت که وقتی برای اولین بار طلوع خورشید رو هم دیده همین حس رو داشته و حتی تا انتهای روز که آسمون کاملا سیاه شده بوده خورشید توی قلبش درخشان بوده 

فکر میکنم حق با الف باشه ...

شاید تهش شکست بخورم و آسمون چشمام سیاه بشه اما خورشید توی قلبم همچنان درخشانه و هیچوقت غروب نمی کنه.. هیچوقت

 

پ.ن: راستش حس میکنم این بدترین متنیه که تاحالا نوشتم...

متاسفانه بدجور مریض شدم برای همین نوشتن یکمی برام سخت بود اما تلاش خودم رو کردم که یه چیزی بنویسم چون به نظرم خیلی چالش قشنگیه خیلی ممنونم از یاسمن عزیز که من رو به این چالش دعوت کرد :)

منم هر کسی که این پست رو داره میخونه به این چالش دعوت میکنم ...

پایان خواهد یافت

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۷/۱۸، ۰۹:۴۵

جنگ پایان خواهد یافت و رهبران با هم گرم خواهند گرفت و باقی می‌ماند آن مادر پیری که چشم به راه فرزند شهیدش است و آن دختر جوانی که منتظر معشوق خویش است و فرزندانی که به انتظار پدر قهرمانشان نشسته‌اند. نمی‌دانم چه کسی وطن را فروخت اما دیدم چه کسانی بهای آن را پرداختند...

 

- محمود درویش

پرنده کوچولو :)

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۷/۶، ۲۲:۳۳

یادمه وقتی کلاس اول بودم خاله بهاره و خاله آزاده به همراه داییم مادر بزرگم رو راضی کرده بودن که یه خونه ی جدا بگیرن و یه زندگی نسبتاً مستقلی رو شروع کنن خوشبختانه خونه ای که گرفته بودن به بیمارستانی که مادرم در اونجا کار میکرد نزدیک بود برای همین گاهی وقت ها وقتی شب کار بود من رو می برد پیششون خاله ام برام کلی برگه و مداد رنگی خریده بود به علاوه ی سی دی کارتون پت و مت :) 

یه بار که قرار بود بعد از مدت ها برم پیششون بارون شدیدی داشت میومد به قدری شدید بود که  حتی شیشه ی آپارتمان رو شکسته بود و بین خرده شیشه ها یه پرنده افتاده بود 

وقتی رفتم سمتش دیدم که هنوز زنده ست ولی بالش شکسته بود دورش یه پارچه تاب دادم و باخودم بردمش 

تا خود صبح ازش مراقبت کردم و سعی کردم گرم نگهش دارم اما یهویی خوابم برد وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که نیستش و فهمیدم که مرده ....

کلی گریه کردم و بعد شروع کردم به نقاشی کشیدن چون فکر میکردم که به دستش می رسه 🚶

راستش این قضیه رو فراموش کرده بودم تا اینکه داییم بعد از این همه سال اون نقاشی رو بهم نشون داد  اما بعد از دیدن نقاشیم انگار یهویی همه چیز رو با جزئیات یادم اومد خیلی حس عجیبی داشت...

 

ترجمه😂:اولین روزی بود که یک بلبل پیدا کردم و خیلی خوشحال شدم اما اون بالش شکسته بود تا قلبش ترک خورده بود بعد فردا مرد خیلی گریه کردم همه اش با خودم می گفتم تو زنده ای دلم میخواست اون زنده باشد 

این هم نقاشی من درباره ی بدبختیام که همیشه برایم اتفاق می افتد

چیزی که بین یگانه ی ۱۹ ساله و ۶,۷ ساله مشترکه اینکه هردوشون حس میکنن خیلی بدبختن🚶اما واقعا برام سواله که جز این قضیه مشغله ی ذهنی من در اون بازه ی زمانی چی بوده که اینقدر احساس فلاکت میکردم😂 

 

پ.ن: نکته ی قابل توجه اینکه نقاشی کشیدنم از اون موقع تا الان تغییر خاصی نکرده:))

منم همینطور

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۶/۲۱، ۲۲:۰۲

اگر حس می کنی که تنهایی ...

اگر رویایی داری اما با وجود تلاش های زیادی که کردی بخاطر شرایط موجود نتونستی بهش برسی 

اگر احساس شکست و بی ارزش بودن می‌کنی و هزار تا اما و اگر دیگه ...

خواستم بگم که منم مثل تو ام:) 

دنیا داره به سمتی می‌ره که همه سعی میکنن یه نسخه ی بی نقص از خودشون رو به نمایش بذارن و همین باعث شده که بیشتر از قبل خود سانسوری کنیم و بابت هر حس بدی که داریم خودمون رو سرزنش کنیم و جای  تجربه و خطا کردن برای همدیگه  نذاشتیم 

حس شکست و غم بخشی از وجود یه آدمه

و همه ی اینا باعث میشه که بیشتر درک کنیم و یه مسئله رو از زوایای مختلف بررسی کنیم  

منم بارها و بارها با این حس ها زندگی کردم 

طوری که هفته ی پیش بخاطر یه مسئله ای کلا خوابم بهم ریخت و چهار روز نخوابیدم!

بعد از چهار روز فقط در حد سه ساعت خوابیدم و در طی این سه ساعت چندین بار از خواب بیدار شدم 

و کلا نمی تونستم چیزی بخورم و به طرز وحشتناکی معده ام بهم ریخته بود همه ی اینا بخاطر این بود که فکر میکردم تنها کسیم که روز به روز داره توی باتلاق زندگی فرو می‌ره 

برای اینکه همیشه تو کله ام کرده بودن که نباید احساس شکست و خستگی بکنی برای همین چون این حس ها رو داشتم و راه حلی برای مشکلاتم نداشتم به مرز نابودی رسیدم و نیاز داشتم که یکی بهم بگه غمگین نباش تقصیر تو نیست اینا بخشی از روند زندگیه و تو فقط یه آدمی یه آدم ساده...

همین جمله ها میتونست کلی حالم رو بهتر کنه 

برای همین منم بهت میگم که اگر درگیر حس ها و مشکلات بدی هستی خودت رو سرزنش نکن چون تو فقط یه آدمی!

و همه ی اینا بخشی از زندگیه نه اون چیزایی که صبح تا شب تو فیلم ها و فضای مجازی میبینی هیچکس بی نقص نیست و گاهی وقت ها زندگی روی خوشی بهت نشون نمی‌ده ...

پ.ن: این عکس رو روز دوم از خودم گرفتم روز چهارم اصلا دیگه چشمهام باز نمیشدن...

هنوز اون مشکلاتی که داشتم حل نشدن اما خوشبختانه تونستم یه راهی پیدا کنم که یکم خودم رو آروم کنم و هوای خودم رو داشته باشم:)

کانال یوتیوب

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۶/۲۰، ۱۳:۱۶

درود امیدوارم که حال دلتون خوب باشه:)

نارسیس عزیز یه کانال در یوتیوب راه اندازی کرده اگر میتونید حتما یه سری به چنلش  بزنید و ازش حمایت کنید:)))

روزنوشت 3

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۶/۱۹، ۰۱:۲۵

 

نسبت به روزای گذشته هوا خنک تر شده و هر روزی که میگذره نور کمتری وارد اتاقم میشه نمی دونم تا حالا اینو  گفتم یا نه ولی روزای اخر شهریور ماه رو دوست دارم بهم حس زندگی کردن میده طوری که دوست دارم یه لیست بلند بالا از کارهایی که  بهشون علاقه دارم رو بنویسم البته یه چند موردی نوشتم و یکی از گزینه های تکراری این سالها اینکه دوست دارم ساعت پنج شیش صبح وقتی داره بارون میاد راهی جاده بشم و تا وقتی که کاملا هوا روشن بشه در حال حرکت باشم ...

اینو یه نشونه در نظر بگیر ....

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۶/۱۱، ۲۰:۴۹

 

 

خیلی وقته که  از شبکه های اجتماعی فاصله گرفتم تنها اپی که داشتم تلگرام بود که فکر کنم چهار روزی میشه که پاکش کردم و روی حالت خودکار قرارش دادم که تا یک ماه دیگه حساب کاربریم در کل پاک بشه کارهای زیادی هست که باید انجام بدم اما خودم رو غرق در موسیقی و فیلم کردم و تمام مدت از همه چیز طفره رفتم اما دیگه وقتشه که به خودم بیام

یکی از اون کارها زبانمه که اوضاعش داغونه 

برای همین یه برنامه برای خودم تا یک سال اینده نوشته ام و برای تقویت مکالمه ام یا حداقل برای اینکه جرعت صحبت کردن به خودم بدم تصمیم گرفتم که تا روزی که تعیین کردم هفته ای یه بار متن مورد علاقه ام رو بخونم و تمرین کنم  و این فایل رو به عنوان شروع برای خودم ضبط کردم که  وقتی به انتهای این راه رسیدم ببینم که چقدر پیشرفت داشتم 

برای همین لحجه ی مزخرفم رو نادیده بگیرید 

و این پست رو هم یه نشونه در نظر بگیرید برای شروع کردن کاری که هی پشت گوش میندازید :)))

از همین الان براتون ارزوی موفقیت میکنم فقط یکمی شجاع باشید و سعی کنید که از دایره ی امنتون خارج بشید فایتینگگگگ :)))

.

یادم رفته بود

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۵/۱۹، ۱۱:۱۳

وقتی دیدمت بدو بدو اومدم سمتت هنوز همون شکلی بودی هیچ تغییری نکرده بودی بهم خیره شدی و در نهایت سکوت بینمون رو شکستی و گفتی شما رو میشناسم ؟
اسمم رو بهت گفتم اما گفتی به جا نمیارم و به راهت ادامه دادی شاید اون مکالمه برای تو چند ثانیه بود ، چند ثانیه ی بی ارزشی که دیگه هیچوقت بهش فکر نکردی چند ثانیه ای که شاید ترجیح میدادی طورِ دیگه ای بگذرونیش اما من سالهاست که دارم اون چند ثانیه رو زندگی میکنم و بهش فکر میکنم
به اینکه واقعا فراموشم کردی یا ترجیحت این بود که فراموش کنی اما در نهایت میگم مگه فرقی داره....
بارها با خودم فکر کردم که شاید اگر اسمم چیزِ دیگه ای بود یا موهام رنگِ دیگه ای بودن یا هرچیزی به جز اینی که الان هستم بودم من رو بهتر به یاد میاوردی شاید همه چیز بهتر از چیزی که الان هست میشد ...
من سعی کردم که برای تو همه چیز باشم تا از هر حسِ بدی رها بشی
سعی کردم اون باد بهاری بشم که لابه لای موهات می پیچه یا اون چتری بشم که جلوی قطره های بارون رو میگیره یا اون پالتویی بشم که تو سرمای زمستان گرمت می‌کنه اما فراموش کرده بودم که هرچقدر هم راه طولانی باشه  در پایان مسیری که داری طی میکنی خونه ی‌ گرمی هست که از هر پالتو و چتری بی نیازت می‌کنه فراموش کرده بودم که فصل حضور منم یه روزی تموم میشه و این زمستون تابستون میشه یادم رفته بود که این هوای بارونی آفتابی میشه یادم رفته بود که این پالتوی بزرگ و گرم یه زمانی برای جثه ی بزرگت کوچیک میشه
یادم رفته بود ....
یادم رفته بود که حضور من در زندگیت فقط یه مرحله از هزاران مرحله ای بود که باید میگذروندی
یادم رفته بود....
همه چیز رو یادم رفته بود مثل تو که اسمِ من رو یادت رفته بود
یادم رفته بود....
خیلی آدم فراموشکاریم نه؟!

 

پ.ن: آقای فرهان لطف کردن و این متن رو با صدای خودشون خوندن حتما شما هم گوشش بدید

 

 

تولدی دیگر (پست صوتی)

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۵/۶، ۲۱:۳۵

درود امیدوارم که حال دلتون خوب باشه

بعد از مدت ها سعی کردم که شعر بخونم و از اونجایی که شاعر مورد علاقه ی من فروغ فرخزاده برای همین تصمیم گرفتم که شعر تولدی دیگر از فروغ فرخزاد رو بخونم امیدوارم که شماهم از این شعر لذت ببرید :))

Biography

من مطمئن نیستم که واقعا وجود دارم
من همه ی نویسندگانی هستم که خوانده ام
تمام افرادی که ملاقات کرده ام
همه ی زنانی هستم که دوستشان داشتم و تمام شهرهایی که دیده ام
-خورخه لوئیس بورخس