روزهای نسبتا سختی رو دارم میگذرونم فکر میکردم بیشتر سختیش برای کنکوره و تلاش هایی که باید میکردم ولی نکردم یا حداقل نشد که بکنم اما باید حداقل با خودم صادق باشم که من مقصرم... خیلی هم مقصرم... ولی حالا که فکرش رو میکنم همیشه یه چیزی بوده که ذهنم رو درگیر کنه
روزِ عجیبی بود همیشه تا این موقع سال هوا گرم تر میشد ،گل ها پژمرده میشدن و آسمون نورانی تر اما هنوزم آسمون پر از ابره و شمعدونی که کاشتم هنوز خوشرنگه حس کردم که قبلاً هم امروز رو زندگی کردم یه جایی در گذشته ... حتی وقتی بعد از ظهر تو اتاق دراز کشیده بودم و چشمام رو بسته بودم صدای تیک تیک ساعت و نور ملایم خورشید که چشمام رو نوازش میکرد باعث شد که حس کنم توی اتاق خونه ی قدیمیِ مامان بزرگم حتی برای چند لحظه عطر نعناهایی که مامان بزرگ گوشه ی اتاقش میذاشت تا خشک بشن در فضا ی اتاقم پیچید
یه سال دیگه هم گذشت... ناخوداگاه دیشب مشغول مرور کردن گذشته ام شدم و فهمیدم که چقدر قوی تر و بالغ تر شدم راحت تر میگذرم راحت تر عادت میکنم اما فراموش نه...
حالا که فکرش رو میکنم من هیچوقت هیچ چیزی رو فراموش نکردم فقط عادت کردم یه جای زندگیم یه گوشه ای رهاش کنم اما بازهم ریشه زد تو وجودم و افکارم ،فکر میکردم فراموش کردم اما نه ...
هنوزم یادمه اون روز رو هنوز یادمه لب های کبوده بابام رو پاهای کوچیکم رو که زخمی شده بودن و من تو کوچه ها می دویدم وفریاد میزدم تا شاید یکی بتونه بهم کمک کنه تا بازهم شانس بودن با پدرم رو داشته باشم ...
امروز بعد از مدت ها رفتم پیش زهرا (حدودا بعد از سه چهارماه) اخه کم پیش میاد که برم بیرون البته اگر ازمون های روز جمعه ی قلم چی رو فاکتور بگیریم ، وقتی زهرا رو دیدم خیلی تعجب کردم چهره اش خیلی تغییر کرده بود و همینطور رفتارش! وقتی دیدم که زهرا اینقدر تغییر کرده بیشتر از قبل با این واقعیت مواجه شدم که بالاخره بزرگ شدیم خلاصه کلی باهم خندیدیم ،حرف زدیم و عکس گرفتیم ....
ولی دیشب وقتی داشتم درایوم رو چک میکردم یکی از ویدیوهایی رو پیدا کردم که وقتی 15 سالم بود برای عید درستش کرده بودم
کلی عیب و ایراد داره اما دوستش دارم چون اون روز برای من روز خاصی بود و وقتی این ویدیو ها رو میگرفتم حس میکردم دارم بخشی از چیزهایی رو که دوستشون دارم رو تجربه میکنم
6 جولای 2021 سه روز از روزِ تولدم گذشته ،سه روزِ که 17 سالم شده همیشه فکر میکردم حال و هوای 17 سالگی خیلی متفاوته اما یادم رفته بود که زندگی یه روند ثابت داره و این منم که متغیرم ... کلی ذهنم درگیر آینده بود درگیر روزایی که قراره از سر بگذرونم اما تنها چیزی که ازشون تا بحال تجربه کردم حس ترس و نگرانی بوده ... حس ترسِ از دست دادن و به دست اوردن ها ! اما سعی میکنم مثبت اندیش باشم و به این ایمان داشته باشم که همه چیز بهتر میشه چون این تنها گزینه اییه که دارم و هر چیزی که هست رقت انگیز تر از حس افسردگی و گوشه گیر بودن نیست! امسال روز تولدم به خودم قول دادم قوی باشم و هوای خودمو داشته باشم و نزارم که روند زندگیم طوری پیش بره که خودمو بابت تک تکِ قدم های گذشته ام استنطاق کنم... امسال روز تولدم موقع فوت کردنِ شمع ها آرزو کردم که حتی برای یه لحظه هم که شده بتونم هوای خودمو داشته باشم:)
هر وقت فکر میکنم که خیلی آدم فهمیده و با تجربه ای شدم یه اتفاقی میفته تا نشونم بده که حتی اول راهم نیستم اما هنوزم امید دارم در آینده به یک نقطه ای برسم که در برابر اسنتطاق های آدم های اطرافم حرف هایی برای گفتن داشته باشم
اما راستش یکمی از اون روز میترسم چون که میدونم اتفاق های خوب من رو به اون نقطه نمی رسونه و حتما اون موقع سختی های زیادی کشیدم و اتفاق های بد زیادی رو تجربه کردم...
من مطمئن نیستم که واقعا وجود دارم من همه ی نویسندگانی هستم که خوانده ام تمام افرادی که ملاقات کرده ام همه ی زنانی هستم که دوستشان داشتم و تمام شهرهایی که دیده ام -خورخه لوئیس بورخس