yeganeh. dokht
۱۳۹۹/۵/۳، ۱۷:۱۳
از او پرسیدم که عشق برایش چه معنا و مفهومی دارد
نفسی عمیق کشید و از عمق خیالات خود شروع به سخن گفتن کرد و از کودکیش گفت از روزهایی که رنگ و رویشان چندان تفاوتی از دیگری نداشت
از مسیر های همیشگی و آسمانی که رنگ و رویش کمی متفاوت تر از چیزی که الان هست بود
کمی سکوت کرد و بعدادامه داد....
شاید اولین تجربه ی عاشقانه برای هرکسی فیلم های عاشقانه ی کلاسیک یا رمان های رنگین و عشق عمیق جین ایر در رمان های شارلوت برونته باشد که در هرکدام دختری با موهای بلند و پوستی به رنگ برف در حالی که گوشه ای از لباس خوش رنگش را به دست گرفته در ساحل وجود معشوقه اش قدم میزند و هرلحظه بیشتر از قبل غرق در افکار عاشقانه اش میشود
اما برای من این گونه نبود
در آن زمان خیلی چیز ها متفاوت تر از الان بود حتی رفت و آمد ها
بیشتر وقت ها اجازه ی خروج از خانه را نداشتیم سالهای زیادی از دوران کودکی را با این قانون گذراندیم
اما من بلندپروازتر و شیطون تر از آن بودم که زیر بار این حرف ها بروم
نقشه هایی برای رهایی از همه ی قانون های مادرم در ذهنم پرورانده بودم
مادرم هر روز صبح برای خرید بیرون می رفت و این بهترین زمان برای تابو شکنی بود
صبح ها با هر سختی که بود بیدار میشدم و به صدای قدم های مادرم گوش می سپردم تا وقتی که دیگر صدایی به گوش نمی رسید با لبخندی بر لب دوان دوان به سمت حیاط خلوت رفتم و از راه مخفی ام از خانه خارج شدم و از آن لحظه به بعد خودم را به پاهایم سپردم آنها بیشتر از هرکسی حتی خود من مسیر ها را بلد بودند البته گاهی قایمکی دوچرخه ی برادرم را بر می داشتم و با آن رهسپار جاده های خاکی میشدم
جاده ها و کوچه های خاکی را مثل همیشه طی کردم همه چیز شبیه به روزهای قبل بود انتظار اتفاق یا تغییری غیر منتظره را در مسیر همیشگی ام نداشتم
اما آن روز با بقیه ی روز ها فرق داشت
سر راهم متوجه آتش بزرگی شدم که هر لحظه به پایان خود نزدیک تر میشد دلم را به دریا زدم و به نزدیکی اش رفتم تا شاهد پایان اجسام درون آن باشم
که ناگهان کتابی نظرم را به خودش جلب کرد قبل از اینکه آتش هم بستر وجودش شود برداشتم اش
البته کمی دیر عمل کردم قسمتی از جلدش سوخته بود کمی از باقی مانده ی آتش بر روی جلدش را زود با دستانم خاموش کردم
بعد از آن به گوشه ای رفتم و به آن خیره شد جلد زیبایی داشت با کتاب هایی که تا بحال دیده بودم بسیار فرق داشت جلد سیاه با نوشته های صورتی کنجکاوی تمام وجودم را احاطه کرده بود برای همین کتاب را باز کردم و شروع به خواندنش کردم حس عجیبی داشتم کمی ذوق زده بودم سریع به خانه برگشتم و آن را در طاقچه ی اتاقم گذاشتم
بعد از آن امید و شوق تازه ای برای شروع کردن روزم داشتم تمام صفحاتش را یکی پس از دیگری دنبال میکردم و هر چند لحظه یکبار بویش میکردم بوی خوبی داشت برای من همانند بوی بهشت بود
کمی مکث کرد و بعد ناگهان به من لبخندی زد و گفت آری میدانی بیشتر حس های پیچیده ی زندگی ام همچین پایه و اساس ساده و زیبایی داشتند آن کتاب هم همین گونه است پایه و اساس شناخت من از عشق در زندگی ام است درست است بزرگ که شدم خیلی از مفاهیم درون زندگیم ام وابسته به تجربه هایم رنگ و بویی تازه گرفتند اما حس عشق هنوزم برای من همانطور است عشق برای من بوی همان رمان عاشقانه ی نیمه سوخته ی با کاغذ های کاهی را می دهد ....
سپس خطاب به من گفت عشق برای تو چگونه است؟
پی نوشت 1:) این یه مطلب انتشار در آینده است امیدوارم دوستش داشته باشید
پی نوشت 2:) عشق برای تو چطوریه ؟؟؟!
پی نوشت 3:) راستی قالب جدید چطوره؟قبلیه بهتر بود یا این ؟