معمای حل نشده ی زندگیم....:)
چند شب پیش خواب های خیلی بدی دیدم وقتی بیدار شدم برای خالم تعریفش کردم
ته حرفام بهش گفتم تو خوابم خودم نبودم یکی دیگه شده بودم حتی چهرمم دیگه مال خودم نبود انگاری وسط یه جنگ بودم ، همه اشفته بودن حتی درو دیوارای خونه ...
بهم گفت تو از تغییر کردن میترسی..
بهش گفتم نه من از تغییر کردن نمی ترسم !از اینکه دیگه خودم نباشم میترسم،
از اینکه دیگه خودمو نشناسم..!.
گفت نه تو از تغییرکردن میترسی این ترس در یه گوشه از وجودت لونه کرده....
دیشب بازم همون خواب رو دیدم تو یه مکانی بودم که درو دیواراش بوی ناامیدی میدادن و منی که هرچی تو آینه به خودش نگاه میکرد خودش رو نمی شناخت نه چهرش مال خودش بود ،نه صداش و نه حرفاش فقط یه جسمی بود که می دونست مال خودشه...
اونقدر تو خواب ذهنم مشغول بود که بعید میدونم که اون لحظه روحمم مال خودم بوده یانه...
حالا که فکر میکنم اره شاید من از تغییر کردن میترسم
و این حس اون گوشه ای از وجودمه که هنوز نشناختمش...
خیلی دردناکه که سعی کنی هر چیزی رو تو زندگیت به خوبی بشناسی و درک کنی
در حالی که حل نشده ترین معمای زندگیت خودتی...
سلام یگانهههههههه
خواب جالبیه شبیه یکی از خوابای منه