پولاریس

مینویسم زیرا این تنها یادآور وجود من است

من مثل تاریکی !تو مثل مهتاب:)

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۶/۳۱، ۲۱:۲۹

*اول از همه بگم برای درک کردن بهتر حس و حال این پستم آهنگ رو اگه میتونید گوش بدید :) 

 

بچه که بودم وقتی به مرگ پدرومادرم فکر میکردم بغضم میگرفت تاب اوردن در برابر همچین افکاری سخت بود اونم وقتی که سقف ارزوهام پر از روزهایی بود که بوی وجودشون رو میدادن...

اما همیشه برای آروم کردنم بهم میگفتن که به آسمون نگاه کن پر از ستاره است وقتی که ما بمیریم جزئی از آسمون میشیم تا هر شب وقتی همه جا تاریک میشه حواسمون به تو باشه  :)

بعد از اون وقتی از دوباره اون فکر از ذهنم گذر میکرد کمتر بغض میکردم...

کمتر ناراحت میشدم....بعد از اون ذهنم درگیر آسمون شده بود به این فکر میکردم که چند نفر مثل پدرومادرم به کسایی که دوستشون داشتن وعده ی اینو دادن که پس از مرگ هم از اون بالا نگاهشون میکنن؟

از کسی انتظار نداشته باش!

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۶/۲۷، ۲۰:۰۷

از کسی انتظار نداشته باش!

خاکی که روزی دانه ی گیاهی را در خود پرورش میداد 

حال پس از خشک شدنش آن را  تغذیه میکند!

#گاهنوشت های شبانه 

سفرنامه و شایدم حال و احوال این روزهای من

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۶/۱۹، ۱۵:۲۶

 

این چند هفته به هر سختی  ای که بود گذشت

 این مدت یه مرحله ی حساس از زندگی بود  که حسابی ذهن و روح نه تنها من  بلکه افراد زیادی رو درگیر خودش کرد و ثابت کرد که امسال چقدر سال سختیه اونقدر ادم های زیادی رو در این  مدت از دست دادیم که شمارش از دستم در رفته

اما کاملا حس میکنم که بعد از واقعه های مختلف چقدر دچار بلوغ شخصیتی بیشتری شدم

این مدت افسردگی شدیدی گرفتم و حس بدی دارم و سعی میکنم که باهاش مبارزه کنم 

حس میکنم که همه چیز بی معنیه و هیچ چیز نه تنها سرجای خودش نیست بلکه حتی شبیه به قبل هم نیست !

مامانم آدم خوش خنده اییه اما بعد مرگ بابابزرگم خیلی داغون شده جوری که دیشب سر عمل اشتباهی دست خودشو با تیغ جراحی بریده ...

همه بهش میگن که بالاخره پدرت یه سنی داشته 83 سالش بوده و به اندازه ی کافی عمر کرده 

اما مامانم گفت که ای کاش سن کمتری داشت و فوت میکرد شاید درد کمتری می کشیدم

چیزی که داغ دل آدم رو بیشتر میکنه اعداد نیستن تعداد خاطره هایی هستن که با یک فرد داری

شاید اگر پدر من 30 ساله یا حتی 16 ساله بود درد کمتری میکشیدم اما بحث 83 سال عمره که من ازش به اندازه ی چهل سال سهم و  خاطره دارم....

زخم های من !

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۶/۴، ۲۰:۰۸

 

 

میگفت آدما همینطوری نمیرن 

قبل رفتنشون همه چیز فرق میکنه نگاهشون ،صداشون ،حرف هاشون و حتی دلتنگی هاشون !

وقتی دستاشون رو لمس میکنی یا به یک بهونه در آغوش میکشی شون و سرتو میگذاری رو قفسه ی سینه شون میفهمی  که لحظه ی آخره !

الان بیشتر از یک هفته است که نیستی ...

و درد آور تر از اون اینکه هیچ وقت نفهمیدم که کی قراره بری...

اما انگار تو میدونستی که  هی بی هوا سراغ منو میگرفتی اما چرا من نفهمیدم!؟

شاید برای اینکه هیچ وقت بی هوا دستاتو نگرفتم یا حتی بغلت نکردم  که سرمو بزارم رو سینه ات تا صدای قلبتو که هر لحظه رفتن رو مویه میکنه بشنوم

بدون اینکه بدونم چه لحظاتی رو دارم از دست میدم چشمامو بستم شاید چون هنوز باور نکرده بودم که توهم میری فکر میکردم همیشه کنارم هستی درست مثل الان که هنوز نبودنت رو باور نکردم!

عشق ورزیدن بهت رو به بهانه کارهای مختلف به امروز فردا موکول میکردم جزئی از اخرین کارهای لیستی بود که هیچوقت به انتهاش نرسیدم!

میدونی مشکل کجاست ؟!

اینکه محبت کردن به تورو بیشتر از اینکه نیاز خودم بدونم وظیفه ی خود میدونستم  یا شایدم یک  موهبت به تو و سعی میکردم که کنترلش بکنم !

آخه عشق که وظیفه بشه  دیگه اسمش عشق نیست !

عشق رو همین مستقل بودن و غیر قابل کنترل بودنشه که خاص میکنه!

این روزا رو با تمام سختی هاش به خاطر میسپارم و به قلبم  یاد میدم که هیچ چیز همیشگی نیست 

اخه اون الان بیشتر از هرکس دیگه ای میدونه که دلتنگ شدن برای دستایی که هیچوقت طعم لمس شدنشون رو نچشیدی چقدر دردناکه!

اما میدونی این روزا از نبودنت چیزای جدیدی یاد گرفتم !

اینکه زخم های ما بیشتر از اینکه یاد آور درد ها و رنج های ما باشن

یاد اور چیز هایی هستن که باعث به وجود اومدنشون شدن !

 

 

 

 

Biography

من مطمئن نیستم که واقعا وجود دارم
من همه ی نویسندگانی هستم که خوانده ام
تمام افرادی که ملاقات کرده ام
همه ی زنانی هستم که دوستشان داشتم و تمام شهرهایی که دیده ام
-خورخه لوئیس بورخس