پولاریس

مینویسم زیرا این تنها یادآور وجود من است

گیاهانی که انتظار را نفس میکشند!

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۵/۲۹، ۱۴:۳۶

 

گل هایی که انتظار را نفس میکشند ...

گیاهانی که بیشتر از قبل نبودت را حس میکنند و چیزی از پیکرشان باقی نمانده و روزهاست که سایه ی مرگ همبستر وجودشان شده!

حالشان همانند حال دلمان خراب است به همان اندازه ذهن من پر از واژه هایی است  که میتوانستند گفته شوند اما خاموش ماندند حرف ها که باید گفته میشدند اما...

میدانی همیشه دوست داشتم همانند تو باشم یکی مثل تو !

به همان اندازه هنرمند!

به همان اندازه شاعر و حرف هایی برای هم قافیه کردن اشعارم داشته باشم...

حیف دیر است حیف!

هر لحظه ام پر از ای کاش هایی شده که نه تورا زنده میکنند و نه زمان را به عقب برمی گردانند !

فقط قلب کوچکم را به درد می آورند ..

سعی کردم قوی باشم سعی کردم دوام بیاورم اما لحظه ای که گفتند برای اخرین بار نام من را به زبان اوردی بغضم ترکید و چشمانم جز سیاهی مطلق چیزی نمی دید...

ای کاش بودی و می دیدی کسانی را که چشم انتظارشان بودی اما از دیدنت بی اعتنایی می کردند اما حال نبودنت را فریاد می زنند...

این روز ها احساس غربت میکنم حس میکنم نیمی از خودم را در زیر پوست سیاه این شهر گم کرده ام نه دیگر طلوع افتاب خوشحالم میکند نه ویولنی که هر روز انگشتانم به امید نواختن لمسش میکردند

نبودنت برایم همانند یک رویاست ...شاید حتی یک توهم 

روزهاست که پوستم را چنگ میزنم و نفس هایم را زیر گالون ها اب بند می اورم تا شاید بیدار شوم از رویایی که روزهاست مغز و روحم را گرفتار و آلوده ی خود  کرده است!

تو که نیستی زندگیم مرزی بین رویا و واقعیت است..

توکه نیستی همه چیز شکلی دیگری به خود گرفته..

تو که نیستی چشمانم جز مویه کردن چیز دیگری را بلد نیستند...

تو که نیستی...

دیگر چقدر میخواهی که نباشی؟

 

 

 

 

 

چیزهایی که از خود دریغ کردیم..ازما دریغ کردند!

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۵/۲۰، ۱۶:۳۲

گوشه ای نشسته بودم و اشک می ریختم با بی تفاوتی تمام به چشمانم خیره شد و گفت گریه نکن و رفت!

به همین راحتی ...

این رفتارش باعث شد بیشتر از قبل دلتنگ کودکی ام شوم آن موقع همه چیز فرق داشت تنها چیزی که در گذر زمان تغییر نکرده بود وجود  آدمهای زندگیم بود !

آری ! وجودشان!

در کنارم  زندگی میکنند قدم میزنند و نفس میکشند اما هیچکدام مثل قبل نیستند گاهی وقت ها با خود  فکر میکنم  که آیا آنها از ابتدا بدین گونه بودند و من تعبیر دیگری از آنها برای خود داشتم یا من تغییر کردم یا اینکه عشق آنها نسیه ای بیش نبوده!

و در کودکی ام عشق را از آنها را به نسیه گرفتم و حال در بزرگسالی ام با بی تفاوتی شان باید مبلغش را بپردازم !

اما تا به کی؟!20 سال؟یا 40 سال دیگر؟

چگونه میتوانم تا آن موقع تاب بیاورم ؟اگر در راه زندگیم باز هم عشق و محبت بیشتری را به نسیه بگیرم چه؟در آن صورت بدهکار و دلشکسته از دنیا خواهم رفت...

این سخت ترین قرار داد زندگی ام است قرار دادی که بدون آگاهی بار ها و بارها پایش امضا زدم و برای من بیشتر شبیه قمار است تا قرار داد!

و هر بار در این قمار بی رحمانه زندگی بخشی از من را با خود بردند

دیگر چیزی برایم باقی نمانده که برای عشق و محبت قمارش کنم!

جز نفسی که گاهی وقت ها یادم می آورد که آری تو هنوز هم زنده ای!

اگر این را هم قمارش کنم  یا به فروش بگذارمش  چه؟!

اگر این کار را کنم امکان دارد   لحظه ای که ریه هایم برای آخرین بار هوا را در آغوش میکشند و قلبم تپش را  هر دقیقه  بیشتر از قبل فراموش میکند در آغوشی پر از عشق بمیرم ؟!

نمیدانم..!این روز ها خریداران هم طمع کار شده اند!!

و قمار باز ها هم بی رحم تر و قهار تر از قبل...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بابابزرگ:)(دلنوشته یا شایدم روز نوشت!)

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۵/۹، ۲۳:۰۴

 

خونه ی مادربزرگم به سمت شماله و نور خورشید بهش نمی تابه جز موقع غروب افتاب که کمی از نورش توسط شیشه های اپارتمان های اطراف بازتاب داده میشه  برای همین زیاد  مکان مناسبی برای  پرورش گل  وگیاه نیست!

خالم راه و روش های زیادی رو برای پرورش گیاها امتحان کرده اما خب هیچی نور خود خورشید نمی شه!

بین همه ی گیاهایی که رفتن و اومدن اینایی که تو عکس میبینید از همه قویتر بودن و منم قبل از این که پژمرده بشن ازشون این عکس رو گرفتم 

وقتایی که خونه ی مادر بزرگمم حوصلم سر میره یا دلم میگیره میرم پیششون و یکی از آهنگ های مورد علاقم رو پلی میکنم  تا یکم حال دلم عوض بشه ...

یه چیزی که این گیاها رو خاص تر از چیزی که هستن میکنه اینکه بابا بزرگم اونا رو کاشته درست موقعی که حالش خیلی بهتر از الان بوده اما رفته رفته این گیاها هم همراه با بابابزرگم پژمرده و بی حال تر شدن اما هنوز یکمی جون دارن مثل بابا بزرگم..! برای همین حس میکنم سرنوشت شون یجورایی باهم عجین شده

علاقه ی بابا بزرگم به باغبونی بر می گرده به دوران جوونیش (البته تا جایی که من میدونم)

همیشه روحیاتش با شغلش در تضاد بودن اولش یکم برام عجیب بود که یک افسر ارتش عاشق گل و گیاه و ادبیات باشه  در نظر من کسایی که در ارتش کار میکنن آدمای خشک و جدی هستن که ترجیح میدن همه اش در رابطه با سیاست و مسائل دیکتاتوری صحبت کنن!

یکی از چیزهایی که همیشه حسرتش رو داشتم طبع شعر بابابزرگم بوده همیشه وقتی کوچیک ترین کلمه یا حرف رو بهش بگی در کسری از ثانیه یه شعر خیلی قشنگ میگه....

خالم میگه وقتی که تازه به دنیا اومده بود بابا بزرگم و داییم برای جنگ رفته بودن و جز مفقود شده ها بودن و هیچ خبری ازشون نبود و اون موقع دزفول زندگی میکردن و دزفول جز شهر هایی بوده که همه اش بهش حمله میشده و هر روز شاهد پرتاب شدن چندتا بمب بوده اما درست روز تولد خالم پیداشون میشه و برای همین مامان بزرگم اسمشو میزاره آزاده :))

بابا بزرگم حتی در اون دوران هم شعر میگفته و روحیه ی خودشو اینطوری حفظ میکرده اما متاسفانه شعر ها رو  جایی ننوشته !

الان سال ها از جنگ و اون دوران میگذره اما هنوزم اثرات جنگ از بین نرفته و پدر بزرگم بخاطر اون دوران سرطان گرفته و عمل کرده و کلی جلسات پرتو درمانی رفته اما هر سری از یه نقطه ی دیگه اود میکنه!...

اما هنوزم با وجو این دردا روحیه ی قویِ خودشو حفظ کرده هنوزم شعر میگه هنوزم عاشق نگهداری از گل هاست ...

خیلیا ازش قطع امید کردن اما من میدونم که خوب میشه 

چون دنیای من بدون آدمایی مثل اون تیره و تار میشه!

میشه ازتون بخوام که براش دعا کنید....:))

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شعر کوچه از فریدون مشیری (پست صوتی)

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۵/۴، ۱۶:۳۳

 

حدود یک سال خورده ای پیش یکی از شعر های مورد علاقم به اسم کوچه از فریدون مشیری رو با صدای خودم ضبط کردم و در وبلاگی که قبلا در اون فعالیت داشتم به اشتراک گذاشتم

یکی از شعر های مورد علاقه ی منه :)

امیدوارم ازش لذت ببرید

 

 

عشق برای تو چگونه است؟ (این یک مطلب انتشار در آینده است )

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۵/۳، ۱۷:۱۳

 

از او پرسیدم که عشق برایش چه معنا و مفهومی دارد

نفسی عمیق کشید و از عمق خیالات خود شروع به  سخن گفتن کرد  و از کودکیش گفت از روزهایی که رنگ و رویشان چندان تفاوتی از دیگری نداشت

از مسیر های همیشگی و آسمانی که رنگ و رویش کمی متفاوت تر از چیزی که الان هست بود 

کمی سکوت کرد و بعدادامه داد....

شاید اولین  تجربه ی عاشقانه برای هرکسی فیلم های عاشقانه ی کلاسیک یا رمان های رنگین و عشق عمیق جین ایر در رمان های شارلوت برونته باشد که در هرکدام دختری با موهای بلند و پوستی به رنگ برف در حالی که گوشه ای از لباس خوش رنگش را به دست گرفته در ساحل وجود معشوقه اش قدم میزند  و هرلحظه بیشتر از قبل غرق در افکار عاشقانه اش میشود 

اما برای من این گونه نبود 

در آن زمان خیلی چیز ها متفاوت تر از الان بود حتی رفت و آمد ها 

بیشتر وقت ها اجازه ی خروج از خانه را نداشتیم سالهای زیادی از دوران کودکی را با این قانون گذراندیم 

اما من بلندپروازتر و شیطون تر از آن بودم که زیر بار این حرف ها بروم 

نقشه هایی برای رهایی از همه ی قانون های مادرم در ذهنم پرورانده بودم

مادرم هر روز صبح برای خرید بیرون می رفت و این بهترین زمان برای تابو شکنی بود

صبح ها با هر سختی که بود بیدار میشدم و به صدای قدم های  مادرم گوش می  سپردم  تا وقتی که دیگر صدایی  به گوش نمی رسید  با لبخندی بر لب دوان دوان به سمت  حیاط خلوت  رفتم و از راه مخفی ام از خانه خارج شدم  و از آن لحظه به بعد خودم را به پاهایم  سپردم  آنها بیشتر از هرکسی حتی خود من مسیر ها را بلد بودند البته گاهی قایمکی دوچرخه ی برادرم را بر می داشتم و با آن رهسپار جاده های خاکی میشدم  

جاده ها و کوچه های خاکی را مثل همیشه طی کردم  همه چیز شبیه به روزهای قبل بود انتظار اتفاق یا تغییری غیر منتظره را در مسیر همیشگی ام نداشتم 

اما آن روز با بقیه ی روز ها فرق داشت 

سر راهم متوجه آتش بزرگی شدم که هر لحظه به پایان خود نزدیک تر میشد دلم را به دریا زدم و به نزدیکی اش رفتم تا شاهد پایان اجسام درون آن باشم 

که ناگهان کتابی نظرم را به خودش جلب کرد قبل از اینکه آتش هم بستر وجودش شود برداشتم اش

البته کمی دیر عمل کردم قسمتی از جلدش سوخته بود کمی از باقی مانده ی آتش بر روی جلدش را زود با دستانم خاموش کردم

بعد از آن به گوشه ای رفتم و به آن خیره شد جلد زیبایی داشت با کتاب هایی که تا بحال دیده بودم بسیار فرق داشت جلد سیاه با نوشته های صورتی   کنجکاوی تمام وجودم را احاطه کرده بود برای همین کتاب را باز کردم و شروع به خواندنش کردم  حس عجیبی داشتم کمی ذوق زده بودم سریع به خانه برگشتم و آن را در طاقچه ی اتاقم گذاشتم  

بعد از آن امید و شوق تازه ای برای شروع کردن روزم داشتم تمام صفحاتش را یکی پس از دیگری دنبال میکردم و هر چند لحظه یکبار بویش میکردم بوی خوبی داشت برای من همانند بوی بهشت بود

کمی مکث کرد و بعد ناگهان به من لبخندی زد و گفت آری میدانی بیشتر حس های پیچیده ی زندگی ام همچین پایه و اساس ساده و زیبایی داشتند آن کتاب هم همین گونه است پایه و اساس شناخت من از عشق در زندگی ام است  درست است بزرگ که شدم خیلی از مفاهیم درون زندگیم ام وابسته به تجربه هایم  رنگ و بویی تازه گرفتند اما حس عشق هنوزم برای من همانطور است عشق برای من بوی همان  رمان عاشقانه ی نیمه سوخته ی با کاغذ های کاهی را می دهد ....

 سپس خطاب به من گفت عشق برای تو چگونه است؟

 

پی نوشت 1:) این یه مطلب انتشار در آینده است امیدوارم دوستش داشته باشید

پی نوشت 2:) عشق برای تو چطوریه ؟؟؟!

پی نوشت 3:) راستی قالب جدید چطوره؟قبلیه بهتر بود یا این ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Biography

من مطمئن نیستم که واقعا وجود دارم
من همه ی نویسندگانی هستم که خوانده ام
تمام افرادی که ملاقات کرده ام
همه ی زنانی هستم که دوستشان داشتم و تمام شهرهایی که دیده ام
-خورخه لوئیس بورخس