انسان است دیگر عادت میکند..!
به چشمانم خیره شد قبل از اینکه حرفی بزند قطره ی اشکی را که از چشمانش سرازیر شده بود را پاک کرد و گفت چرا وقتی که میدانیم ته هر آمدنی رفتنی است بازهم وابسته می شویم و میگذاریم قلبمان رهسپار حسی شود که میدانیم همیشگی نیست ؟!
به نظرت بی رحمانه نیست ؟!
اگر خدا ما را که بندگانش هستیم دوست دارد پس چرا با قلب و روحمان چنین میکند؟
همین ها را گفت و سکوت کرد اما هنوز خیره به چشمانم بود و گویی در آنها به دنبال پاسخ سوال هایش میگشت...
اما من چه میتوانستم بگویم ؟
این سوال من هم بود سوالی که ته هر رفتنی به روح و جسمم چنگ میزد
کل شب درگیر این سوال بودم که چرا وقتی میدانیم که وجود و حس آدم ها همیشگی نیست باز هم دلبسته میشویم ؟!
آیا مشکل از آدم ها است یا از ما ؟
آیا دلیل هر رفتنی این است که ما باور داریم هر آدمی بالاخره می رود چه از زندگیمان یا چه از این دنیا....
آن شب وجود تمام آدم هایی را که در زندگیم بودند و دیگر نیستند را در ذهنم مرور کردم
آدم هایی که دوستشان داشتم و آنها را دلیل هر نفس خود میدانستم اما حال دیگر نیستند اما من هنوزهم میتوانم نفس بکشم ...
آیا خدا واقعا میخواهد با گرفتن آدم ها از ما زجرمان دهد ؟
یا میخواهد نشانمان دهد که چقدر قوی شدیم ؟
نمیدانم....
یادم است که وقتی او را از دست دادم نمی توانستم با این مسئله کنار بیایم
روز ها سخت میگذشتند و فاصله ی هربار طلوع تا غروب خورشید حتی از فاصله ای که آغوش من از او داشت هم بیشتر بود
اما هرچه بود تمام شد نه اینکه فراموشش کردم نه!
اما به نبودش عادت کردم به قول چارلز بوکوفسکی اثر انگشت ما از قلب هایی که لمسشان کرده ایم هرگز پاک نمی شود...
شاید خدا هم برای همین این کار را میکند
خدا است دیگر میداند که انسان می تواند عادت کند...یا حتی فراموش کند
وجود هر آدمی پس از نبودش و با گذر زمان تبدیل به عتیقه ای میشود که در انباری مغزمان به یادگار می ماند فقط گاهی به سراغش می رویم تا با گفتن یادش بخیر سرشار از درد یا خوشحالی مرورش کنیم....
انسان است دیگر....
پی نوشت 1:
این متن چکیده از صحبت های من و مامانم برای وقتی بود که فهمید داییش مرده...
پی نوشت2:
حتما آهنگم گوش بدید...
من این متن رو با حس این آهنگ نوشتم...
سلام خوبی فداتشم؟🥺💗
خیلی قشنگه این متن عالیه 🥺👍