دنیای کوچک من
این روزها یه حس عجیبی باهامه چند وقت پیش نشستم پستهای قدیمیم رو خوندم… همونایی که نوشته بودم دارم به هجده سالگی نزدیک میشم و از استرسش میگفتم حالا چند ماهه که بیستویک سالم شده واقعا گذر زمان چیز عجیبیه مثل آبی که از لای انگشتات سر میخوره و هرچی بیشتر بخوای نگهش داری زودتر میره شاید برای همینه که هرچی سن میره بالا این عددها کمکم بیمعنیتر میشن
یادم میاد یهبار یکی از آشناهای خانوادگیمون که پنجاهوهشت سالش بود فوت کرد و بابام گفت که خدا بیامرزتش جوون بود اون موقع از این حرفش خیلی تعجب کردم ولی حالا وقتی که خودم از این طرف ماجرا بهش نگاه میکنم میفهمم که منظورش چی بوده
با این حال هنوز به اون جایی نرسیدم که گذر زمان برام کاملا بیاهمیت باشه هر بار که یادم میاد بیستویک سالمه یه چیزی تو دلم فرو میریزه با خودم میگم این همه سال چی کار کردم؟ خیلی از تجربههایی که آدمای دیگه دارن رو من نداشتم بیشترش رو فقط نفس کشیدم… با استرسهای همیشگی فکرای بیپایان و یه جور حس گیر افتادن
راستش بزرگسالی مثل یه بازیه که قوانینش رو هیچکس از قبل بهت نمیگه یهویی باید یاد بگیری که چطوری از پس قبضها بر بیای چطور کار پیدا کنی و حتی شادیهات هم باید از فیلتر حساب و کتاب رد بشن و همین وسط تو هنوز داری سعی میکنی بفهمی واقعاً کی هستی و چی میخوای باشی ... من؟ بیشترش رو با تردید گذروندم انگار وسط یه تاریکی ایستاده بودم که آخرش پیدا نمیشد مسیر های زیادی رو شروع کردم که حتی نمی دونستم که به کجا ختم میشن !