روزنوشت2
روزِ عجیبی بود همیشه تا این موقع سال هوا گرم تر میشد ،گل ها پژمرده میشدن و آسمون نورانی تر اما هنوزم آسمون پر از ابره و شمعدونی که کاشتم هنوز خوشرنگه حس کردم که قبلاً هم امروز رو زندگی کردم یه جایی در گذشته ...
حتی وقتی بعد از ظهر تو اتاق دراز کشیده بودم و چشمام رو بسته بودم صدای تیک تیک ساعت و نور ملایم خورشید که چشمام رو نوازش میکرد باعث شد که حس کنم توی اتاق خونه ی قدیمیِ مامان بزرگم حتی برای چند لحظه عطر نعناهایی که مامان بزرگ گوشه ی اتاقش میذاشت تا خشک بشن در فضا ی اتاقم پیچید