بوسه هایی که حقیقی نشدند
پدرم از آخرین لحظاتی که با پدربزرگم گذرانده بود می گفت از آخرین نوار کاستی که نوای مراببوسش تمامی فضای اتاق را پرکرده بود از همخوانی های پدربزرگم با صدای لرزانش ....
و مادرم از عشق پدربزرگم به مادر بزرگم میگفت از بوسه ها تا در آغوش گرفتن هایی که هیچوقت حقیقی نشدند اما پدربزرگم بازهم میخواند مراببوس هربار بلند تر از قبل گویی ایمان داشت که روزی مادربزرگم همانند او دوستش بدارد
اشتباهم نمی کرد مادربزرگم دوستش داشت اما ....
اما او هیچوقت شاهدش نبود اما من بودم لحظه ای را دیدم که اینبار به جای پدربزرگم مادربزرگم برایش میخواند مرا ببوس اما اینبار نوبت پدربزرگم شده بود تا انتقام خودش را بگیرد اما تنها انتقامش از مادربزرگم نبود از ماهم بود ...
بعد از همه ی این اتفاق ها دلم گرفته بود شیشه ی ماشین را بالا کشیدم و آهنگ مراببوس را گذاشتم بارها و بارها تکرارش کردم بهار ما گذشته...گذشته ها گذشته ......
در کنار این همخوانی ها ذهنم عجیب درگیر شده بود درگیر اینکه اگر روزی کهنسال شوم آیا من هم آهنگی را با سوز دل میخوانم؟
آیا یک روز در میانسالی ام وقتی در ترافیک گیر افتاده ام به بهار های گذشته از دست رفته ی خود فکر میکنم؟
آیا من هم با حس های غریبانه از این دنیا چشم هایم را فرو خواهم بست؟
تنها چیزی که میدانم این است که نه میانسالم نه کنهسال اما یک آدم طرد شده ام اما این طرد شدگی را دوست دارم ...
دیشب که دست نوشته هایم را میخواندم گوشه ای از آن نوشته بودم آدمهایی که طرد شده اند بهترینند چون میدانند دوست داشته نشدن چه حسی دارد و برای همین به تو عشق میورزند به گونه ای که خودشان میخواستند دوست داشته شوند ...