پولاریس

مینویسم زیرا این تنها یادآور وجود من است

من مثل تاریکی !تو مثل مهتاب:)

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۶/۳۱، ۲۱:۲۹

*اول از همه بگم برای درک کردن بهتر حس و حال این پستم آهنگ رو اگه میتونید گوش بدید :) 

 

بچه که بودم وقتی به مرگ پدرومادرم فکر میکردم بغضم میگرفت تاب اوردن در برابر همچین افکاری سخت بود اونم وقتی که سقف ارزوهام پر از روزهایی بود که بوی وجودشون رو میدادن...

اما همیشه برای آروم کردنم بهم میگفتن که به آسمون نگاه کن پر از ستاره است وقتی که ما بمیریم جزئی از آسمون میشیم تا هر شب وقتی همه جا تاریک میشه حواسمون به تو باشه  :)

بعد از اون وقتی از دوباره اون فکر از ذهنم گذر میکرد کمتر بغض میکردم...

کمتر ناراحت میشدم....بعد از اون ذهنم درگیر آسمون شده بود به این فکر میکردم که چند نفر مثل پدرومادرم به کسایی که دوستشون داشتن وعده ی اینو دادن که پس از مرگ هم از اون بالا نگاهشون میکنن؟

خط پایان

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۱۲/۱۶، ۰۲:۳۹

درود :)

بنابه یکسری دلایل دیگه این وبلاگ بروز نمیشه

و کلا برای همیشه تصمیم دارم از این فضا دور بمونم...

تقریبا ده سال از عمرم رو در بیان گذروندم اینجا بزرگ شدم و با آدمهای متفاوتی آشنا شدم 

نوشته های زیباتون رو خوندم و یه بخشی از رشد شخصیتی خودم رو مدیون‌ این فضا و آدمایی هستم که در اینجا باهاشون آشنا شدم

بابت اینکه نوشته هام رو خوندید و ازم حمایت کردید خیلی ممنونم واقعا برام ارزشمنده و امیدوارم انعکاس حس های خوبی که بهم دادید رو در زندگیتون ببینید:)

تصمیم ندارم که اینجا رو حذف کنم و نگهش می دارم...

امیدوارم که همیشه حال دلتون خوب و لبتون خندون باشه

خدانگهدارتون♥️♥️

نگاهی به این چند وقت :) + کانال تلگرام

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۱۱/۸، ۰۰:۰۸

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پی‌ نوشت : درود امیدوارم حال دلتون خوب باشه:)

خیلی سعی کردم بنویسم ولی ایده ای برای نوشتن به ذهنم نرسید اما یادم اومد که یه بار یکی از نویسنده های بیان که اسمشون رو متاسفانه یادم نمیاد

به جای نوشتن چیزی فقط عکس آپلود کردن و به نظرم کار جالبی اومد و تصمیم گرفتم که منم همین کار رو بکنم...

پی نوشت دو : بنده یه کانال تلگرام زدم 

اگر دوست داشتید خوشحال میشم که جوین بشید:)))

قضاوت

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۸/۶، ۰۰:۴۹

اگر در رابطه با کسی دچار سوءتفاهم میشید به جای قضاوت کردن بهش بگید 

به جای قضاوت کردن بهش بگید 

بهش بگید 

بهشششش بگیددددد.. 

 

 

 

روزنوشت 4

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۷/۲۸، ۲۳:۰۵

زندگی چرخش داستانی خیلی غیر منتظره ای داره 

گاهی وقت ها به روند نسبتا ثابتی که داره عادت میکنم اما در نهایت طوفانی از اتفاقات غیر منتظره زندگیم رو به طور کامل در خودش می بلعه و تنها کاری که میتونم بکنم اینکه سعی کنم به تغییرات جدید ایجاد شده عادت کنم و دلایل جدیدی برای ادامه دادن و بقای خودم پیدا کنم

نمی تونم بگم که خیلی هوشمندانه عمل کردم اما خداروشکر هنوزهم دلایلی برای لبخند زدن دارم :)

تقریبا بعد از سه ماه رفتم پیش ونیز تا دیدم محکم بغلم کرد و بعد گفتش که نه مثل اینکه سراب نیستی...!

وقتی رفتم توی اتاقش دیدم که روی دیوار پر از کاغذ و روزنامه دیواریه و کلی کتاب جدید خریده بود گفتش که از دوباره داره زبان المانی میخونه و تقریبا تا یکی دوسال اینده کارهای مهاجرتش هم اوکی میشن و بالاخره بعد از این همه سال تلاش میتونه از ایران بره

از بابت اینکه از دوباره وارد مسیر اصلی زندگیش شده و داره هدفمند پیش میره خیلی خوشحال شدم اما یهویی غم عجیبی رو توی قلبم حس کردم و سعی کردم که جلوی اشکهام رو بگیرم اما اخرش رفتم توی بالکن و کلی گریه کردم  

بیشتر کسایی که می شناختم یا مهاجرت کردن یا برای ادامه ی زندگی رفتن به یه شهر دیگه اما هنوز به این غیبت کردن ها عادت نکردم یادمه وقتی خاله بهاره هم میخواست بره همین حس رو داشتم یادمه که کل روز هیچی نخوردم و برای اینکه جلوی رفتنش رو بگیرم در خونه رو قفل کردم و نصف روز رو جلوی در نشستم اما هیچکدوم از اینکار ها فایده نداشت و دلایلی که برای رفتن داشت از وابستگی من بیشتر بود 

اما عجیبه که هنوزم رها کردن ادمها و عادت کردن به نبودشون اینقدر برام سخته 

مامانم میگه در اینده قراره که خیلی راحت تر با این مسائل کنار بیام چون حتی اگر ادم های مهم زندگیم تصمیم به مهاجرت نگیرن بازهم یه فاصله ای بینمون ایجاد میشه چون اولویت ادما همیشه در حال تغییره .....

با وجود اینکه سر این قضیه یکمی حالم گرفته شد اما بقیه ی روز رو به خوبی گذروندم 

باهمدیگه فیلم دیدیم و رفتیم روی پشت بوم  کلی عکس گرفتیم البته از بین این همه عکس سهم من همون یه دونه عکس اول پست بود

چون من اون دوست فداکاریم که کف زمین می شینه تا از اون یکی عکس بگیره سر یکی از ژست هایی که گرفته بود نزدیک بود که پرت بشم پایین اما چیزی که اعصابم رو بهم می ریزه اینکه نصف عکسایی که گرفتم رو پاک کرد و گفت حس میکنم خوب نیفتادم 

امروزم به سرعت گذشت و تمام شد ...

این پست بمونه به یادگار از اخرین روزای دومین دهه ی زندگیم :)

 

..

آخرین درخشش (چالش چشم هایم )

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۷/۲۱، ۱۹:۲۳

فکر میکردم که گذر زمان پذیرش این موضوع رو برام آسون تر می‌کنه اما سخت در اشتباه بودم هر ثانیه که می گذره نسبت به چیزایی که میبینیم بیشتر احساس تعلق خاطر میکنم و همزمان غم عجیبی رو در قلبم حس میکنم شاید خنده دار به نظر برسه اما با وجود اینکه ناامیدی تمام وجودم رو احاطه کرده ولی کمی امیدوارم برای همین هنوزم قرص هایی که دکتر تجویز کرده رو سر وقت میخورم و شب ها با خدایی که به سختی حضورش رو در زندگیم حس میکنم صحبت میکنم 

این روزا چیزای زیادی هست که دوست دارم ببینمشون اینقدر زیاد که با خودم می گم تو این ۱۹ سال واقعا چیکار کردی؟

حس میکنم علاوه براینکه این دنیا زیادی بزرگه منم درست زندگی نکردم فقط انگار سعی کردم یه جوری این مسیر رو ادامه بدم... مثلا هیچوقت لحظه ی طلوع آفتاب رو ندیدم و هیچوقت به بخاری که خیلی آروم از سطح قهوه ام بلند میشه و در فضا پخش میشه دقت نکرده بودم هیچوقت به جز رنگ مشکلی و خاکستری لباس دیگه ای تنم نکردم هر چی بیشتر بهش فکر میکنم این هیچوقت ها زیاد و زیاد تر میشن طوری که دیگه حتی انگشت های دست و پاهام برای شمردنشون کم میان ....

دیروز در راه برگشت به خونه وقتی داشتم بین انبوه جمعیت له میشدم یهویی چشمام رو بستم و خودم رو به پاهام سپردم به امید اینکه بتونن به بهانه ی مقصد دلخواهشون راهی رو برای رهایی پیدا کنن اما پیشرویم در حد دو قدم بود و ناگهان افتادم رو زمین در همون حال به آدم هایی که از کنارم گذر میکردن نگاه میکردم و در نهایت یه نگاه به خودم انداختم که چقدر ضعیف به نظر میرسم اون لحظه حتی خودمم نمی تونستم به خودم کمک کنم ...

لحظه ای که چشمام بازن احساس امنیت میکنم اما درست لحظه ای که می بندمشون احساس بدی وجودم رو فرا می گیره ....

امروز داشتم به الف می گفتم که اگر روند درمانم شکست بخوره تقریبا تا لحظه ی آخر زندگیم در بی خبری نسبی بسر می برم اگر مامانم ناراحت باشه و الکی بگه حالم خوبه نمی تونم بفهمم که راست می گه یا نه دیگه نمی تونم بفهمم شمعی که داره روی کیکم آب میشه چه رنگیه یا وقتی سی یا چهل ساله شدم چه شکلیم

همه‌ی اینا بهم احساس بی هویتی میدن وقتی حرف زدنم تمام شد بهم گفت که چند روز پیش با چند تا از دوستاش کافه رفته بوده بین اون همه هیاهو یه آهنگ خیلی قشنگی داشته پخش میشده که اسمش رو هم نمی دونسته با وجود اینکه چندین روز گذشته بازهم اون آهنگ داره تو ذهنش پخش میشه و بهش حس خوبی میده در ادامه گفت که وقتی برای اولین بار طلوع خورشید رو هم دیده همین حس رو داشته و حتی تا انتهای روز که آسمون کاملا سیاه شده بوده خورشید توی قلبش درخشان بوده 

فکر میکنم حق با الف باشه ...

شاید تهش شکست بخورم و آسمون چشمام سیاه بشه اما خورشید توی قلبم همچنان درخشانه و هیچوقت غروب نمی کنه.. هیچوقت

 

پ.ن: راستش حس میکنم این بدترین متنیه که تاحالا نوشتم...

متاسفانه بدجور مریض شدم برای همین نوشتن یکمی برام سخت بود اما تلاش خودم رو کردم که یه چیزی بنویسم چون به نظرم خیلی چالش قشنگیه خیلی ممنونم از یاسمن عزیز که من رو به این چالش دعوت کرد :)

منم هر کسی که این پست رو داره میخونه به این چالش دعوت میکنم ...

پایان خواهد یافت

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۷/۱۸، ۰۹:۴۵

جنگ پایان خواهد یافت و رهبران با هم گرم خواهند گرفت و باقی می‌ماند آن مادر پیری که چشم به راه فرزند شهیدش است و آن دختر جوانی که منتظر معشوق خویش است و فرزندانی که به انتظار پدر قهرمانشان نشسته‌اند. نمی‌دانم چه کسی وطن را فروخت اما دیدم چه کسانی بهای آن را پرداختند...

 

- محمود درویش

پرنده کوچولو :)

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۷/۶، ۲۲:۳۳

یادمه وقتی کلاس اول بودم خاله بهاره و خاله آزاده به همراه داییم مادر بزرگم رو راضی کرده بودن که یه خونه ی جدا بگیرن و یه زندگی نسبتاً مستقلی رو شروع کنن خوشبختانه خونه ای که گرفته بودن به بیمارستانی که مادرم در اونجا کار میکرد نزدیک بود برای همین گاهی وقت ها وقتی شب کار بود من رو می برد پیششون خاله ام برام کلی برگه و مداد رنگی خریده بود به علاوه ی سی دی کارتون پت و مت :) 

یه بار که قرار بود بعد از مدت ها برم پیششون بارون شدیدی داشت میومد به قدری شدید بود که  حتی شیشه ی آپارتمان رو شکسته بود و بین خرده شیشه ها یه پرنده افتاده بود 

وقتی رفتم سمتش دیدم که هنوز زنده ست ولی بالش شکسته بود دورش یه پارچه تاب دادم و باخودم بردمش 

تا خود صبح ازش مراقبت کردم و سعی کردم گرم نگهش دارم اما یهویی خوابم برد وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که نیستش و فهمیدم که مرده ....

کلی گریه کردم و بعد شروع کردم به نقاشی کشیدن چون فکر میکردم که به دستش می رسه 🚶

راستش این قضیه رو فراموش کرده بودم تا اینکه داییم بعد از این همه سال اون نقاشی رو بهم نشون داد  اما بعد از دیدن نقاشیم انگار یهویی همه چیز رو با جزئیات یادم اومد خیلی حس عجیبی داشت...

 

ترجمه😂:اولین روزی بود که یک بلبل پیدا کردم و خیلی خوشحال شدم اما اون بالش شکسته بود تا قلبش ترک خورده بود بعد فردا مرد خیلی گریه کردم همه اش با خودم می گفتم تو زنده ای دلم میخواست اون زنده باشد 

این هم نقاشی من درباره ی بدبختیام که همیشه برایم اتفاق می افتد

چیزی که بین یگانه ی ۱۹ ساله و ۶,۷ ساله مشترکه اینکه هردوشون حس میکنن خیلی بدبختن🚶اما واقعا برام سواله که جز این قضیه مشغله ی ذهنی من در اون بازه ی زمانی چی بوده که اینقدر احساس فلاکت میکردم😂 

 

پ.ن: نکته ی قابل توجه اینکه نقاشی کشیدنم از اون موقع تا الان تغییر خاصی نکرده:))

منم همینطور

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۶/۲۱، ۲۲:۰۲

اگر حس می کنی که تنهایی ...

اگر رویایی داری اما با وجود تلاش های زیادی که کردی بخاطر شرایط موجود نتونستی بهش برسی 

اگر احساس شکست و بی ارزش بودن می‌کنی و هزار تا اما و اگر دیگه ...

خواستم بگم که منم مثل تو ام:) 

دنیا داره به سمتی می‌ره که همه سعی میکنن یه نسخه ی بی نقص از خودشون رو به نمایش بذارن و همین باعث شده که بیشتر از قبل خود سانسوری کنیم و بابت هر حس بدی که داریم خودمون رو سرزنش کنیم و جای  تجربه و خطا کردن برای همدیگه  نذاشتیم 

حس شکست و غم بخشی از وجود یه آدمه

و همه ی اینا باعث میشه که بیشتر درک کنیم و یه مسئله رو از زوایای مختلف بررسی کنیم  

منم بارها و بارها با این حس ها زندگی کردم 

طوری که هفته ی پیش بخاطر یه مسئله ای کلا خوابم بهم ریخت و چهار روز نخوابیدم!

بعد از چهار روز فقط در حد سه ساعت خوابیدم و در طی این سه ساعت چندین بار از خواب بیدار شدم 

و کلا نمی تونستم چیزی بخورم و به طرز وحشتناکی معده ام بهم ریخته بود همه ی اینا بخاطر این بود که فکر میکردم تنها کسیم که روز به روز داره توی باتلاق زندگی فرو می‌ره 

برای اینکه همیشه تو کله ام کرده بودن که نباید احساس شکست و خستگی بکنی برای همین چون این حس ها رو داشتم و راه حلی برای مشکلاتم نداشتم به مرز نابودی رسیدم و نیاز داشتم که یکی بهم بگه غمگین نباش تقصیر تو نیست اینا بخشی از روند زندگیه و تو فقط یه آدمی یه آدم ساده...

همین جمله ها میتونست کلی حالم رو بهتر کنه 

برای همین منم بهت میگم که اگر درگیر حس ها و مشکلات بدی هستی خودت رو سرزنش نکن چون تو فقط یه آدمی!

و همه ی اینا بخشی از زندگیه نه اون چیزایی که صبح تا شب تو فیلم ها و فضای مجازی میبینی هیچکس بی نقص نیست و گاهی وقت ها زندگی روی خوشی بهت نشون نمی‌ده ...

پ.ن: این عکس رو روز دوم از خودم گرفتم روز چهارم اصلا دیگه چشمهام باز نمیشدن...

هنوز اون مشکلاتی که داشتم حل نشدن اما خوشبختانه تونستم یه راهی پیدا کنم که یکم خودم رو آروم کنم و هوای خودم رو داشته باشم:)

کانال یوتیوب

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۶/۲۰، ۱۳:۱۶

درود امیدوارم که حال دلتون خوب باشه:)

نارسیس عزیز یه کانال در یوتیوب راه اندازی کرده اگر میتونید حتما یه سری به چنلش  بزنید و ازش حمایت کنید:)))

Biography

من مطمئن نیستم که واقعا وجود دارم
من همه ی نویسندگانی هستم که خوانده ام
تمام افرادی که ملاقات کرده ام
همه ی زنانی هستم که دوستشان داشتم و تمام شهرهایی که دیده ام
-خورخه لوئیس بورخس