پولاریس

مینویسم زیرا این تنها یادآور وجود من است

روزنوشت1

yeganeh. dokht ۱۴۰۱/۱۱/۲۷، ۱۶:۳۰

امروز بعد از مدت ها رفتم پیش زهرا (حدودا بعد از سه چهارماه) اخه کم پیش میاد که برم بیرون البته اگر ازمون های روز جمعه ی قلم چی رو فاکتور بگیریم ، وقتی زهرا رو دیدم خیلی تعجب کردم چهره اش خیلی تغییر کرده بود و همینطور رفتارش! وقتی دیدم که زهرا اینقدر تغییر کرده بیشتر از قبل با این واقعیت مواجه شدم که بالاخره بزرگ شدیم خلاصه  کلی باهم خندیدیم ،حرف زدیم و عکس گرفتیم ....

بعد از مدت ها

yeganeh. dokht ۱۴۰۱/۱۱/۱۹، ۱۸:۵۷

 

درود 

بعد از مدت ها سعی کردم که بنویسم اما نتونستم ...

ولی دیشب وقتی داشتم درایوم رو چک میکردم یکی از ویدیوهایی رو پیدا کردم که وقتی 15 سالم بود برای عید درستش کرده بودم

کلی عیب و ایراد داره اما دوستش دارم چون اون روز برای من روز خاصی بود و وقتی این ویدیو ها رو میگرفتم حس میکردم دارم بخشی از چیزهایی رو که دوستشون دارم رو تجربه میکنم

بماند به یادگار (:

میشه؟!

yeganeh. dokht ۱۴۰۰/۱۰/۲۰، ۰۲:۰۴

میشه برام یه جمله بنویسی

یه جمله ای که فکر میکنی ممکنه بهم کمک کنه.....

پرنده میداند

yeganeh. dokht ۱۴۰۰/۷/۱۲، ۱۷:۲۳

 

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر

به خواب می ماند

پرنده در قفس خویش

                         خواب می بیند

 

پرنده در قفس خویش

به رنگ و روغنِ تصویرِ باغ می نگرد،

 

پرنده می داند

که باد بی نفس است

و باغ تصویری است .

پرنده در قفس خویش

                        خواب می بیند.

6 جولای

yeganeh. dokht ۱۴۰۰/۵/۲، ۱۶:۲۴

 

6 جولای 2021 سه روز از روزِ تولدم گذشته ،سه روزِ که 17 سالم شده همیشه فکر میکردم حال و هوای 17 سالگی خیلی متفاوته اما یادم رفته بود که زندگی یه روند ثابت داره و این منم که متغیرم ... کلی ذهنم درگیر آینده بود درگیر روزایی که قراره از سر بگذرونم اما تنها چیزی که ازشون تا بحال تجربه کردم حس ترس و نگرانی بوده ... حس ترسِ از دست دادن و به دست اوردن ها ! اما سعی میکنم مثبت اندیش باشم و به این ایمان داشته باشم که همه چیز بهتر میشه چون این تنها گزینه اییه که دارم و هر چیزی که هست رقت انگیز تر از حس افسردگی و گوشه گیر بودن نیست! امسال روز تولدم به خودم قول دادم قوی باشم و هوای خودمو داشته باشم و نزارم که روند زندگیم طوری پیش بره که خودمو بابت تک تکِ قدم های گذشته ام استنطاق کنم... امسال روز تولدم موقع فوت کردنِ شمع ها آرزو کردم که حتی برای یه لحظه هم که شده بتونم هوای خودمو داشته باشم:)

 

گاهنوشت1

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۱۱/۱۰، ۲۳:۵۱

 

هر وقت فکر میکنم که خیلی آدم فهمیده و با تجربه ای شدم یه اتفاقی میفته تا نشونم بده که حتی اول راهم نیستم اما هنوزم امید دارم در آینده به یک نقطه ای برسم که در برابر اسنتطاق های آدم های اطرافم حرف هایی برای گفتن داشته باشم

اما راستش یکمی از اون روز میترسم  چون که میدونم اتفاق های خوب من رو به اون نقطه نمی رسونه و  حتما اون موقع سختی های زیادی کشیدم و اتفاق های بد زیادی رو تجربه کردم...

ناکجا آباد وجود تو

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۱۰/۲۷، ۱۸:۴۷

 

 

وقتی کسی را از دست می دهی تنها دستت به خاطراتش می رسد سلول های خاکستری مغزت دست به دست هم می دهند تا به یاد اورند اخرین لحظات را 

و من....

و من تنها چیزی که به یاد میاورم آخرین باری است که می توانستم لمس کنم

آخرین باری که دستانت را لمس کردم

و بعد از آن گویی حس لامسه ام با تو مرد...

اما هنوز حس میکنم درد را 

نه از پوستی که به زور بر تنم نقش بسته است...نه...

من این درد را از مغزی حس میکنم که هر چه در امتداد کوچه های افکارش پیش می روم به سمت دره ای ختم میشود که سقوط اش به سوی تو است...

حال تو بگو چه کنم با این سقوط بی انتهایی که به سوی ناکجا آباد وجود تو پیش میرود؟

 

بوسه هایی که حقیقی نشدند

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۹/۹، ۱۶:۱۵

 

 

پدرم از آخرین لحظاتی که با پدربزرگم گذرانده بود می گفت از آخرین نوار کاستی که نوای مراببوسش تمامی فضای اتاق را پرکرده بود از همخوانی های پدربزرگم با صدای لرزانش ....

و مادرم از عشق پدربزرگم به مادر بزرگم میگفت از بوسه ها تا در آغوش گرفتن هایی که هیچوقت حقیقی  نشدند اما پدربزرگم بازهم میخواند مراببوس هربار بلند تر از قبل گویی ایمان داشت که روزی مادربزرگم همانند او دوستش بدارد

اشتباهم نمی کرد مادربزرگم دوستش داشت اما ....

اما او هیچوقت شاهدش نبود اما من بودم لحظه ای را دیدم که اینبار به جای پدربزرگم مادربزرگم برایش میخواند مرا ببوس اما اینبار نوبت پدربزرگم شده بود تا انتقام خودش را بگیرد اما تنها انتقامش از مادربزرگم نبود از ماهم بود ...

بعد از همه ی این اتفاق ها دلم گرفته بود شیشه ی ماشین را بالا کشیدم و آهنگ مراببوس را گذاشتم بارها و بارها تکرارش کردم بهار ما گذشته...گذشته ها گذشته ......

در کنار این همخوانی ها ذهنم عجیب درگیر شده بود درگیر اینکه اگر روزی کهنسال شوم آیا من هم آهنگی را با سوز دل میخوانم؟

آیا یک روز در میانسالی ام وقتی در ترافیک گیر افتاده ام به بهار های گذشته  از دست رفته ی خود فکر میکنم؟

آیا من هم با حس های غریبانه از این دنیا چشم هایم را فرو خواهم بست؟

تنها چیزی که میدانم این است که نه میانسالم نه کنهسال اما یک آدم طرد شده ام  اما این طرد شدگی را دوست دارم ...

دیشب که دست نوشته هایم را میخواندم گوشه ای از آن نوشته بودم   آدمهایی که طرد شده اند بهترینند چون میدانند دوست داشته نشدن چه حسی دارد و برای همین به تو  عشق میورزند به گونه ای  که خودشان میخواستند دوست داشته شوند ...

 

 

2:00 بامداد

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۷/۳۰، ۰۲:۰۰

دلم گرفته همانند شاعری که برای غم شعر هایش قافیه ای  نیافته...

 

+هرکسی که هستی هرکجا که هستی امیدوارم حال دلت مثل من نباشه:)))امیدوارم همیشه لبخند رو لبت باشه:))))

تنگ ماهی+قرص هایی که همدم این روزهایم شده اند

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۷/۱۹، ۱۷:۴۸

 

 

از آخرین باری که او را دیده بودم حال فقط چند دست نوشته و نور افکن های قدیمیه خیابان باقی مانده

و هر روز به تعداد آدم هایی که دیگر نیستند اضافه میشود و من هیچوقت فکرش را هم نمی کردم که به غیر از درس ریاضی در زندگیِ واقعی هم از ارقام شکست بخورم!

وقتی خبر فوتش را شنیدم به سمت کتاب هایش پناه بردم  تا شاید یکی از شعر هایش را بیایم اما ....

در بین کتاب هایش دفتری را پیدا کردم یک دفتر تلفن قدیمی که مادربزرگم شماره هایش را در آنجا مینوشت ،صفحاتش را یکی پس دیگری ورق میزدم و شعر هایش همانجا بود ...

هر چه بیشتر به جلو پیش میرفتم بد خط تر میشد تا به صفحه ای رسیدم که خالی از هر کلمه ای بود آن اواخر آنقدر ضعیف شده بود که به سختی شعر میگفت و آخرین شعرش راجب لبخندهای مادر بزرگم بود ...

بعد از آن کنار تنگ ماهی نشستم که ماهیِ قرمز رنگی بی هدف در آن غوطه ور بود و هردفعه به گوشه ای می رفت و از دوباره به جای اولش بر می گشت با خود گفتم این سردرگمی اش به این دلیل است که فراموش میکند از چه نقطه ای شروع کرده و  عازم چه نقطه ی دیگری شده!

و گفتم خوشا به حالش حتی اگر مرگ را هم تجربه کند باز هم فراموش میکند که چه بر سرش امده

اما کسی چه میداند شاید به آن آسانی که فکرش راهم می کنیم نیست...

چه کسی میداند که 3ثانیه برای یک ماهیِ قرمز در چه مدت می گذرد!

یا چه کسی میداند با هر بار فراموشی  حس مرگ را تجربه کنی چه دردی دارد!

درد ،درد است فارغ از هر کالبدی تو تجربه اش میکنی به هر نحوی که باشد فقط کمی متفاوت تر !

و چه حقیقتی تلخ  تر از اینکه آدمی در سختی ها ساخته میشود!

 

پی نوشت:

هیچ ایده ای برای نوشتن ندارم گاهی وقت ها با خودم میگم چرا وبلاگ رو نبندم....

اما بعدش میگم اونوقت حرفامو به کی بگم؟!

روزای سختی رو میگذرونم روزایی که با حداکثر سختی ها نباید فراموش کنم که باید بجنگم

قرص هایی که باید بخورم و سعی کنم امید داشته باشم تا شاید زنده بمونم اما سخته ،سخته تحمل کردن اینکه هرچی بیشتر سعی میکنم بیماریم بیشتر بر من غلبه میکنه و نفس کشیدن برام روز به روز سخت تر میشه اما خب....

مجبورم بجنگم چون کسایی که دوستشون دارم ازم میخوان که تسلیم نشم

 

 

 

 

 

Biography

من مطمئن نیستم که واقعا وجود دارم
من همه ی نویسندگانی هستم که خوانده ام
تمام افرادی که ملاقات کرده ام
همه ی زنانی هستم که دوستشان داشتم و تمام شهرهایی که دیده ام
-خورخه لوئیس بورخس