پولاریس

مینویسم زیرا این تنها یادآور وجود من است

روزنوشت2

yeganeh. dokht ۱۴۰۲/۱/۲۸، ۱۲:۳۶

روزِ عجیبی بود همیشه تا این موقع سال هوا گرم تر میشد ،گل ها پژمرده میشدن و آسمون نورانی تر اما هنوزم آسمون پر از ابره و شمعدونی که کاشتم هنوز خوشرنگه حس کردم که قبلاً هم امروز رو زندگی کردم یه جایی در گذشته ...
حتی وقتی بعد از ظهر تو اتاق دراز کشیده بودم و چشمام رو بسته بودم صدای تیک تیک ساعت و نور ملایم خورشید که  چشمام رو نوازش میکرد باعث شد که حس کنم توی اتاق خونه ی قدیمیِ مامان بزرگم حتی برای چند لحظه عطر نعناهایی که مامان بزرگ گوشه ی اتاقش میذاشت تا خشک بشن در فضا ی اتاقم پیچید
نمیدونم شماهم این حس رو تا به حال داشتید یا نه اما حس میکنم که زندگی مثل یه چرخه ای از اتفاقات تکراریه
اینکه بعد از این همه سال همه چیز شبیه  اون موقع شده بود واقعا برام عجیب و دوست داشتنی بود
عمیقاً که بهش فکر میکنم به این نتیجه میرسم که با وجود اینکه تغییرات زیادی برای زمین به وجود آوردیم اما خیلی چیزها هنوزم تغییری نکردن و شاید اگر میذاشتیم همه چیز روند طبیعیش رو طی بکنه همون بخش کوچیکشم هیچوقت تغییر نمی‌کرد همه چیز به شکلی داره پیش میره که انگار تنها چیزی که در دنیا تغییر می‌کنه ماهستیم
انگار همه چیز یه روند ثابتی داره و ما هستیم که متغییریم و دائما تغییر میکنیم امروز همه چیز شبیه به ۱۲ سال پیش بود حتی باد نسبتاً شدیدی که می وزید اما من نه من خیلی بلند تر شدم
و هیچکدوم از ویژگی های ظاهری و اخلاقیم به اون سالها شباهتی نداره  و حتی داییم دیگه نیستش که در انتهای روز باهم بازی کنیم شاید حتی اگر بودش بخاطر اینکه من خیلی گوشه گیر و خجالتی شدم باهم بازی نمی کردیم ...
اما یه چیزی که اذیتم کرد این بود که  قشنگ وقتی یه سال شده که از پیش ما رفته همه چیز شبیه به اون موقع شده حتی  امروز  مثل  اون موقع ها بهشت آباد پر از پروانه شده بود
حتی یکیشون نشست روی دستم اینقدر خوشحال شدم طوری که انگار مرغ های امین وجودم داشتن چهچه میزدن
وقتی مراسم سال دایی تموم شد تمام بطری های آبی که رها شده بودن رو جمع کردم و به گل‌های اون اطراف آب دادم
 و در نهایت قبل از رفتن نشستم کنار مزار دایی و بابا بزرگ و باهاشون حرف زدم ! نمیدونم واقعا ما فارغ از کالبد خودمون وجود داریم یانه شاید همه اش زاییده ی ذهن انسان هایی باشه که از پایان یافتن زندگیشون هراس داشتن اما هرچی که هست
حس کردم به این مکالمه نیاز دارم ....
باهاشون کلی حرف زدم و بهشون گفتم که حتی اگر مسئله ای تو این دنیا اذیتشون می‌کنه رهاش کنن و من هم متقابلاً قول دادم که این حس غم رو رها کنم و کمتر در رابطه با نبودشون فکرکنم و بنویسم و کمی متفاوت تر از قبل زندگی کنم امیدوارم که بتونم ادم خوش قولی باشم ...

 

قشنگ بود

۲۸ فروردين ۰۲
پاسخ
خوشحالم که خوشت اومده:)
۲۹ فروردين ۰۲

سلام چقد خوشگل بود دوست داشتم عکسا رو متن رو و احساس داخل متن رو بار ها این حس رو تجربه کردم و میتونم بگم از رفتن به بهشت هم برام خوشایند تره حس نوستالژیک قدیمی ! مثل کوچه های خاکی ، مثل آفتاب ظهر مثل بوی زمانی که شیفت ظهر بودمو باید میرفتم مدرسه مثل صدای اذان از مسجدی با گنبد سفید ! مثل همه این ها ! بوی خوبی میدن بوی کاهگل!

چرا خودت نخوندیش؟🥺 خیلی احساسی تر میشد!

۲۸ فروردين ۰۲
پاسخ
درود خیلی خوشحالم که خوشت اومده چشمهات قشنگ میبینن:)
خیلی حس قشنگیه مخصوصا وقتی فشار زندگی به مرور زمان زیاد میشه تکرار همچین روزهایی واقعا فرحبخشه و به آدم کلی انرژی میده 
راستش خیلی وقته که از روی چیزی نخوندم...
فکر کنم سه سالی میشه اتفاقا میخواستم یکی از شعرهای هوشنگ ابتهاج رو بخونم اما بازهم نتونستم چون فاصله گرفتم برای همین یکم برام سخته که دوباره از سر بگیرمش
۲۸ فروردين ۰۲
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Biography

من مطمئن نیستم که واقعا وجود دارم
من همه ی نویسندگانی هستم که خوانده ام
تمام افرادی که ملاقات کرده ام
همه ی زنانی هستم که دوستشان داشتم و تمام شهرهایی که دیده ام
-خورخه لوئیس بورخس