پولاریس

مینویسم زیرا این تنها یادآور وجود من است

انسان است دیگر عادت میکند..!

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۴/۲۱، ۱۸:۳۵

 

به چشمانم خیره شد قبل از اینکه حرفی بزند قطره ی اشکی را که از چشمانش سرازیر شده بود  را پاک کرد و گفت چرا وقتی که میدانیم  ته هر آمدنی رفتنی است بازهم وابسته می شویم و میگذاریم قلبمان رهسپار حسی شود که میدانیم همیشگی نیست ؟!

 

به نظرت بی رحمانه نیست ؟! 

اگر خدا ما را که بندگانش هستیم دوست دارد پس چرا با قلب و روحمان چنین میکند؟

همین ها را گفت و سکوت کرد اما هنوز خیره به چشمانم بود و گویی در آنها به دنبال پاسخ سوال هایش میگشت...

اما من چه میتوانستم بگویم ؟

این سوال من هم بود سوالی که ته هر رفتنی به روح و جسمم چنگ میزد 

کل شب درگیر این سوال بودم که چرا وقتی میدانیم که وجود و حس آدم ها همیشگی نیست باز هم دلبسته میشویم ؟!

آیا مشکل از آدم ها است یا از ما ؟

آیا دلیل هر رفتنی این است که ما باور داریم هر آدمی بالاخره می رود چه از زندگیمان یا چه از این دنیا....

آن شب وجود تمام آدم هایی را که در زندگیم بودند و دیگر نیستند را در ذهنم مرور کردم 

آدم هایی که دوستشان داشتم و آنها را دلیل هر نفس خود میدانستم اما حال دیگر نیستند اما من هنوزهم میتوانم نفس بکشم ...

آیا خدا واقعا میخواهد با گرفتن آدم ها از ما زجرمان دهد ؟

یا میخواهد نشانمان دهد که چقدر قوی شدیم ؟

نمیدانم....

یادم است که وقتی او را از دست دادم نمی توانستم با این مسئله کنار بیایم

روز ها سخت میگذشتند  و فاصله ی هربار طلوع تا غروب خورشید حتی از فاصله ای که آغوش من از او داشت هم بیشتر بود

اما هرچه بود تمام شد نه اینکه فراموشش کردم نه!

اما به نبودش عادت کردم به قول چارلز بوکوفسکی  اثر انگشت ما از قلب هایی که لمسشان کرده ایم هرگز پاک نمی شود...

شاید خدا هم برای همین این کار را میکند 

خدا است دیگر میداند که انسان می تواند عادت کند...یا حتی فراموش کند

وجود هر آدمی پس از نبودش و با گذر زمان تبدیل به عتیقه ای میشود که در انباری مغزمان به یادگار می ماند فقط گاهی به سراغش می رویم تا با گفتن یادش بخیر سرشار از درد یا خوشحالی مرورش کنیم....

انسان است دیگر....

 

پی نوشت 1:

این متن چکیده از صحبت های من و مامانم برای وقتی بود که فهمید داییش مرده...

پی نوشت2:

حتما آهنگم گوش بدید...

من این متن رو با حس این آهنگ نوشتم...

 

اگر وال بودم +تولدت مبارک ...من!

یگانه دخت ۱۳۹۹/۴/۱۳، ۱۹:۲۷

 

میدونی  صدا ها در آب نسبت به خشکی خیلی بیشتر پیش میرن!

برای  همین وال ها هرچقدر هم که ازهم دور باشن حتی 100هزار کیلومتر بازهم صدای همو میشنون !

حرف زدن اونا مثل ما نیست ....ما شاید به سختی با کلمات بتونیم به طور شکسته احساسات خودمون رو بیان کنیم 

اما وال ها احساساتشون رو و چیزهایی رو که میبینن به طور کلی میتونن به هم دیگه منتقل کنن..

شاید اگه وال بودم همه چیز بهتر میشد

حرف ها و احساساتم در گوش باد ته نشین نمی شدن و هر لحظه نبودت وجودم رو نشخوار نمی کرد

اگر وال بودم تمام حرف هام و چهره ی زیبای تورو به گهواره ی موج ها می سپردم تا شاید یه روز ساحل وجودت رو لمس کنن

یا هروقت دلتنگت میشدم اونارو مثل نوزادی درآغوش میگرفتم  تا تموم بودن های گذشته ات به جرم نبودن های الانت تکرار بشن

اگر وال بودم ......

پی نوشت :)

سلام

امیدوارم حال دلتون خوب باشه...

خیلی وقت بود که چیزی ننوشته بودم 

انگار تمام کلمات توی ذهنم پر کشیده بودن 

اما دیدن یه انیمه ی خیلی قشنگ ذهنم رو اماده ی نوشتن کرد..

امروز تولدم بود و بالاخره 16 سالم شد اما هربار که یادم میفته دوسال فقط به کنکور مونده آزرده خاطر میشم !

امیدوارم از متنم خوشتون اومده باشه :)

 

 

 

میدونم...

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۴/۸، ۲۱:۰۸

من میدونم که فقط خودمم که میتونم لحظات خوب رو برای خودم بسازم...

میدونم که باید پاشم و تیکه های زندگیم رو بهم بچسبونم

میدونم اما نمی تونم....

گاهی وقتا حسرت میخورم که دیگران میتونن...

اما من نه 

میدونم اما دنبالم بهانم 

تنها بهانمم وجود اضافه ی خودمه...

خوشبختی چیست ؟

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۴/۷، ۰۰:۵۳

برای من خوشبختی همیشه فاصله ای از بدبختی تا یک بدبختی دیگه است ...!

حتی اگه اینطور نباشه درک من از مفهوم خوشبختی این بوده 

ادما همیشه اون چیزی رو باور میکنن که خودشون درک و احساسش کردن 

و منم این مسئله رو باور کردم 

هر وقت حس کردم که همه چیز به خوبی داره پیش میره یه اتفاقی افتاد که نشونم بده نه اینطور که فکر میکنی نیست ...

و دردناک تر از همه ی اینا  اینکه وقتی به بدبختی های گذشته ات فکر میکنی میفهمی چقدر خوشبخت بودی!

#گاهنوشت ها یا حتی چرت نوشت های شبانه 

چشمانم

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۴/۵، ۱۸:۰۹

چشمانم خسته ی نوازش اند....

پریچهر

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۴/۳، ۰۲:۱۵

 

بچه که بودم  یه عروسکی داشتم اسمش پریچهر بود خیلی دوستش داشتم وقتی همه ی سن هام  درخواست دوستی با من رو پس میزدن با اون حرف میزدم

بهش باور داشتم فکر میکردم که  زنده است قلبش میزنه ،حرفامو میفهمه و محبتم رو احساس میکنه اما ضربان قلبش رو از من مخفی  میکنه

 اونقدر بهش وابسته شده بودم که نگو!

اون شده بود پری جادویی زندگیم از اونایی که چوب دستی شون رو تکون میدن و بعد همه چیز طبق جادوی اونا دچار تغییر میشه

هر وقت ناراحت بودم پیشش میرفتم  پریچهر نقش کسی رو بازی میکرد که دل منو شکسته با این تفاوت  که تو بازی  قلبم رو نمی شکست مرهم زخمم میشد ...

اونقدر همه چیز خوب پیش میرفت که خودمم گول می خوردم یادم میرفت که بازیه و سناریو های ساختگی تویِ ذهنم واقعی تر از هر واقعیتی میشدن که طعمشون رو تا به حال  چشیده بودم 

 همه چیز خوب بود تا روزی که پریچهر رو گم کردم حس بدی داشتم حس مادری که بچه ی خودش رو در زیر پوست سیاه این شهر گم کرده 

فکر میکردم رفته، فکر میکردم از وجود من  و از دردهای تکراریم خسته شده و منو  ول کرده 

چند سال گذشت اما من هنوز جای خالیه پریچهر رو توی قلبم احساس میکردم جای خالیش هر لحظه بیشتر از قبل روح سرشار از دردم رو نشخوار میکرد

یه روز تو مدرسه وقتی که دوستم داشت به خودش عطر میزد بوی عطرش برام خیلی آشنا بود

یه بویِ ساده نبود

بو یِ پریچهر رو میداد و منو یاد لحظاتی انداخت که حتی دیگه یادم نبودن وقتی راجب این موضوع به بابام گفتم گفت که مگه نمیدونستی عطر ها  این خاصیت رو دارن 

هر عطری یه خاطره ای با خودش داره وقتی از دوباره بوش میکنی یادآور یه سری از اتفاقا میشن 

راجبش تو اینترنت خوندم راست بود...

عطر ها  همیشه با بو هاشون گمشده ترین خاطرات و لحظات رو به یادت میارن

موسیقی هم همینطوریه...

از اون به بعد عاشق گل نرگس شدم ..چون پریچهرم همون بو رو میداد ..

مثل عطر دوستم....

اما بازم درد دلتنگی من نسبت به پریچهر رو آروم نکرد 

هرگز نمی تونستم خودمو با بوی اون عطر آروم کنم بیشتر وجودم رو آزار میداد حتی بیشتر از نبود پریچهر

فکر کردن به اینکه عطرش هست اما خودش نیست آزارم میداد  

وفکر کردن به اینکه چیزی که تو ذهنم دارمش اما تو واقعیت نیست خیلی بیشتر....

میدونی بعضی چیزا بهتره تو همون گذشته بمونن 

هر چقدرم که نبودشون دردناک باشن 

اگه صلاح بود که باشن و میتونستی اونارو داشته باشی

هیچ وقت از دست نمی دادیشون...

اگر من هم پریچهر رو از دست نمیدادم 

شاید  هیچوقت یاد نمی گرفتم با خیلی از چیز ها تو زندگیم کنار بیام...

 

 

 

 

 

معمای حل نشده ی زندگیم....:)

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۳/۲۶، ۲۱:۵۲

چند شب پیش خواب های خیلی بدی دیدم وقتی بیدار شدم برای خالم تعریفش کردم
ته حرفام بهش گفتم تو خوابم خودم نبودم یکی دیگه شده بودم حتی چهرمم دیگه مال خودم نبود انگاری  وسط یه جنگ بودم ، همه اشفته بودن حتی درو دیوارای خونه ...
بهم گفت تو از تغییر کردن میترسی..
بهش گفتم نه من از تغییر کردن نمی ترسم !از اینکه دیگه خودم نباشم میترسم،
از اینکه دیگه خودمو نشناسم..!.
گفت نه تو از تغییرکردن  میترسی این ترس در  یه گوشه از وجودت لونه کرده....
دیشب بازم همون خواب رو دیدم تو یه مکانی بودم که درو دیواراش بوی ناامیدی میدادن و منی که هرچی تو آینه به خودش نگاه میکرد خودش رو نمی شناخت نه چهرش مال خودش بود ،نه صداش و نه حرفاش فقط یه جسمی بود که می دونست مال خودشه...
اونقدر تو خواب ذهنم مشغول بود که بعید میدونم که اون لحظه روحمم مال خودم بوده یانه... 
حالا که فکر میکنم اره شاید من از تغییر کردن  میترسم 
و این حس اون گوشه ای از وجودمه که هنوز نشناختمش...
خیلی دردناکه که سعی کنی هر چیزی رو تو زندگیت به خوبی بشناسی و درک کنی
در حالی که حل نشده ترین معمای زندگیت خودتی...

 

تنها نقص من تو بودی...

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۳/۲۳، ۰۲:۵۳

بچه که بودم همیشه بهش نگاه میکردم تا تمام حرکات و رفتار هاشو به خاطر بسپارم تا یه بار اونارو ناخواسته تکرار نکنم  تا  یه روزی شبیهش نشم !
اون برای من نمادی از ادمهایی بود که جسم و روحشون بوی تعفنِ سرکوب و نادیده گرفته شدن ، بدی و بی استعدادی رو  میدن...
فکر میکردم اگر تمام چیزهایی که مشخصه ی شناخته شدن اون هستن رو فاکتور  بگیرم به خود رویاییم نزدیکتر میشم حداقل یکی شبیه به اون نمی شم !
روز ها میگذشتن و من هی بزرگ و بزرگ تر میشدم با مغزی که به افکار پوچ شبیه اون نشدن ختم میشد  ، به خودم افتخار میکردم جوری که خودم رو هیچوقت دارای نقص نمی دونستم چون تنها نقصِ توی زندگی من اون بود نه اینکه  به من بدی کرده باشه نه... چون دیگران میگفتن که اون بده ...
تا به یه نقطه ای رسیدم که منم شدم یک آدم بد از اون کسایی که همیشه سرکوب میشدن  بابت انتخاب هام بابت رویاهام بابت رفتارهام بابت چیزهایی که حتی بخشی از من نبودن !
باعث شد کلی فکر کنم به اینکه آیا من خودم رو خوب نشناختم و دیدگاه من نسبت به خودم با  بقیه فرق داره ؟ یا اینکه من آدم بدی نبودم و او هم  همانند من آدم بدی نبوده ؟

آیا او هم همانند من قربانی تفکرات و حرفهای آدم هایی شده بود که نه براساس شناختنش بلکه براساس تفکراتی که خودشون میخواستن در رابطه با اون  باور کنن قضاوت شده نمیدونم اما به یک نتیجه ای رسیدم که همه ی آدمها زمانی بد میشن که اونی که ما میخوایم نباشن اگه بخوام دقیق تر بگم طبق معیار ما نباشن ...
این معیار ها گاهی ریشه در علایق شخصی داره و گاهی هم  در روابط و نفرت ها ...
گاهی هم هیچ دلیلی نداره یعنی ما دلمون میخواد از یک آدمی بدمون بیاد یا تحمل پذیرش و باور اینو نداریم که آره اون یک فرد خوبه!
حتی خیلی های ما بعد از خوندن این مطلب شاید از اینکه باور کنیم که ماهم از این دسته افراد  هستیم جا بزنیم ...(آره خیلی سخته که آدم تو این موارد هم با خودش رو راست نباشه )
تحملش سخته  که به این پی ببری که کل عمرت خودت رو بر اساس چیزهای اشتباهی پرورش دادی
شاید آدمها و محیط تاثیر زیادی روی شخصیت و رفتار ما بزارن اما این ما هستیم که واقعا انتخاب میکنیم که میخوایم چی باشیم ...

نفس

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۳/۱۹، ۲۱:۵۶

گاهی وقتا همه چیز اونقدر سخت میشه 

که تورو سرشار از پوچی میکنه 

جوری که به یه نقطه ای می رسی 

که  فقط نفس کشیدن به یادت میاره که تو هنوز زنده ای...

اما اینو هم بدون نفس کشیدن خیلی ارزشمنده 

آدمای زیادی در حسرت اینن ک کسایی رو که خیلی دوست داشتن و جاده ی زندگیشون به آغوش اونا ختم میشده رو از دوباره ببینن و وجود سردشون رو با نفس های های   اونا گرم کنن

خوشحال باش که نفس میکشی و قبل از اینکه بخوای ناامید بشی به این فکر کن چند نفر با نفس های تو وجود شون رو سرشار ار گرما و محبت میکنن؟!:))

 

وابستگی های کوتاه مدت..:)

yeganeh. dokht ۱۳۹۹/۳/۱۷، ۰۳:۱۵

 

چرا ما آدما همیشه به چیزایی که همیشگی نیستن دل میبندیم و از چیزهایی که همیشگی هستن دوری میکنیم یا نادیده میگیریمشون؟!
مثل آدما،حس های بد ،درد ها،کلماتی که با هر بار تکرار شون یه زخم جدید بر روح و روان مون ایجاد میشه...
و در عین حال از وجود خودمون دوری میکنیم
قبول دارم انسان کامل نیست و در کنار چیز هایی که با اون ها در زندگی مواجه میشه کامل میشه و معنا پیدا میکنه
اما چه چیزی در زندگی هر انسانی جز خودش همیشگیه ؟!
کسی که هر لحظه هستش کسی که همراه باهات میخنده گریه میکنه تجربه میکنه یاد میگیره ....
کسی که این همه مدت باهات بوده لایق این نیست که توی دنیات جا بگیره ؟!
سختی های زندگی هر انسانی از موقعی شروع شدن که از خودشون دور شدن موجودیت خودشون رو وابسته به چیزهایی میدونستن که نه تنها همیشگی نبودن بلکه سمی بودن...
کمی خودت رو در دنیای خودت جا بده  بغلش کن بگو میدونم که اینجایی میدونم که همیشه باهامی دستت رو بزار رو شونه ی خودت و بگو به اندازه ی تمام سال هایی که تنهات گذاشتم هواتو دارم :) 
به قول یه نفری خودت رو دوست داشته باش مگه خودت چشه:)❤️

 

 

 

 

 

 

 

Biography

من مطمئن نیستم که واقعا وجود دارم
من همه ی نویسندگانی هستم که خوانده ام
تمام افرادی که ملاقات کرده ام
همه ی زنانی هستم که دوستشان داشتم و تمام شهرهایی که دیده ام
-خورخه لوئیس بورخس